. بوی هجرت می‌آید: بالش من پُر آواز پَر چلچله‌هاست. صبح خواهد شد و به این کاسهٔ آب آسمان هجرت خواهد کرد. باید امشب بروم. من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود. کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. هیچ‌کس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت. من به اندازهٔ یک ابر دلم می‌گیرد وقتی از پنجره می‌بینم حوری - دختر بالغ همسایه - پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین فقه می‌خواند. چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پراوج (مثلاً شاعره‌ای را دیدم آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت. و شبی از شب‌ها مردی از من پرسید تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟) باید امشب بروم. باید امشب چمدانی را که به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست، رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خوانَد. یک نفر باز صدا زد: سهراب کفش‌هایم کو؟ . هشت کتاب؛ دفترِ حجم سبز، تهران: طهوری، ۱۳۸۲، صص ۳۹۰ _ ۳۹۳ @TAMASHAGAH