#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش اول
🍁قسمت : 42
تقریبا سه، چهار روز بود که شهر فاو به دست بچه ها فتح شده بود. شهر پر از موتورسوارهای بسیجی بود. هنوز در و دیوار شهر، حالت اولیه و بکر خودش را داشت. بیرون از شهر درگیری و جنگ بود و داخل شهر بچه ها در حال پاکسازی و تثبیت مواضع بودند. نیزارهای اطراف فاو پناهگاه عراقیهای فراری شده بود.
مأموریت من به عنوان فرمانده یک دسته، پاکسازی و عبور از عمق شهر بود. در حال عبور از کوچه پس کوچه های فاو بودم که بوی آشنای واکس به مشامم خورد و من را یاد پدرم انداخت. بی اختیار به تابلوی آویزانی که بر سر در یکی از مغازه های ویران شده تکان می خورد چشم دوختم. روی تابلو نوشته بود: «محل اشکافی» معنی آن را نمی دانستم. از یکی از بچه های عرب زبان پرسیدم یعنی چی؟ با لبخند گفت: آقا رضا تو باید بهتر بدونی! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اگر میدونستم که از تو نمی پرسیدم. گفت: بابا.... اینجا مغازه کفاشیه! با شنیدن نام کفاشی آهی از ته دل کشیدم و بر سر کوبیدم. بنده خدا که نمی دانست چه اتفاقی افتاده، دستپاچه آماده شلیک شد.
گفت: چی شد برادر پورعطا؟ گفتم: واویلا، میخ های پدرم یادم رفت! بچه ها با شنیدن حرف من خندیدند. اما من از فرست استفاده کردم و از روی سنگ و کلوخهای ریخته، وارد مغازه شدم و شروع به گشتن لابه لای وسایل کفاشی کردم. بچه ها با تعجب به حرکات من خیره شدند و پرسیدند رضا دنبال چی میگردی؟ آن قدر گشتم تا بالاخره یک قوطی پنج کیلویی از همان میخ های کوچک پیدا کردم. میخ ها را که دیدم، گفتم خدا را شکر... فکر کنم همین ها را می خواست. به قدری خوشحال شدم که از فتح فاو نشده بودم. یکی از بچه ها گفت: اینا چیه برداشتی؟ گفتم: باید فوری به آقام برسونم..... و الآ روزگارم سیاهه. خنده ای استهزاآمیز از ته دل کرد. گفتم: مرد حسابی میخندی؟..... میدونی اگر بدون میخ برگردم خانه، آقام چه بلایی سرم میاره؟ بقیه بچه ها هم خندیدند. من که می دانستم الان آقام منتظر میخ هاست، از مغازه بیرون پریدم و غرولندکنان گفتم: حالا تو این منطقه جنگی اینارو چطور به آقام برسونم؟ یکی از بچه ها به شوخی گفت: بده اسرا ببرن عقب. گفتم: اگر مجبور بشم تا آخر عملیات دست می گیرم. قوطی را زیر بغلم گرفتم و ستون را دوباره راه انداختم. شاید هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک دفعه شاپور عبادی - از بچه های علی آباد - را دیدم که سوار بر لندکروز به سرعت در حال خروج از شهر است. او هم تا مرا دید دست تکان داد و فریاد کشید: رضا، من دارم میرم امیدیه، کاری نداری؟ شاکرانه به آسمان نگاه کردم و اشاره دادم که توقف کند. وقتی سراسیمگی من را دید ترمز کرد. نفس زنان به او رسیدم و گفتم: شاپور یه امانتی دارم که میخوام اونو برسونی! نگاهی از روی تعجب به قوطی پنج کیلویی انداخت و گفت: این دیگه چیه؟ نکنه مواد منفجره است؟ گفتم: نه بابا اینها میخه؟ با تعجبی کنایه آمیز گفت: میخ...!؟ گفتم سؤال نكن، فقط اونها رو برسون به اقام... و الا بیچارم میکنه. شاپور گفت: رضا دست بردار... وقت گیر اوردی... من به ماموریت فوری دارم... زود هم بر می گردم... فرصت این کارها رو ندارم. گفتم: شاپور، تو رو خدا هر چی بهت میگم انجام بده، چرا این قدر سختش میکنی. کفاشی آقام که سر راهته، مگه چقدر وقتت رو میگیره؟ آقام منتظر این میخ هاست؟ اگر یه وقت چیزی برسید، فقط بگو رضا گفت سید میخ نداشت. شاپور نگاهی به قوطی در بسته و آکبند میخها انداخت و با اکراه آنها را گرفت و روی صندلی بغل دستش گذاشت. بعد غرولندکنان دور شد.
با دور شدن لندکروز نفسی تازه کردم و به سمت بچه ها بازگشتم. آن قدر احساس راحتی خیال کردم که گویی بصره را فتح کردیم. تقریبا یک سال مصرف میخ پدرم تأمین شد. بعدها شاپور گفت: وقتی قوطی را دادم به پدرت، سرش را تکان داد و با تأسف گفت: خودش کجاست؟ گفتم: تو فاو... اشک تو چشماش حلقه زد و زیر لب گفت: میخ نخود سیاه بود. رضا..... بابا دنبال بهانه می گشتم که خودم را منتظر نگه دارم.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺