🍂
🔻
#اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
قسمت 41
توقف کردم تا نفسی تازه کنم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی دیگه نمیتونم... پاهام رو احساس نمی کنم. به سختی از جا بلند شدم و گفتم: من همین جوری ادامه میدم.. هر کس خواست دنبال من بیاد... هر کس هم جرئت نداره، بمونه.
حاج محمود گفت: خطرناکه... رو مین میری! گفتم: مهم نیست.... دیگه نمیتونم سپس شروع به حرکت در میدان کردم.
بقیه هم که راهی جز اطاعت از من نداشتند، چسبیده به من راه افتادند. این بار همگی سر پا آمدند. مسافتی که جلو رفتیم و اتفاقی نیفتاد، روحیه گرفتیم. شروع به دویدن کردیم. من بدو... بچه ها بدو... آنقدر با شور و شوق و انگیزه دویدیم که مجروح آخری هم یادمان رفت. احساس آزادی و طراوت بهمان دست داد. همه دردها و سختی ها را فراموش کردیم. پس از ساعت ها تلاش، بچه ها همدیگر را رها کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند. انگار نه انگار که ۲۴ ساعت توی خط و میدان مین سروکله زده بودیم. دیگر از خستگی ها خبری نبود. بچه ها جان تازه ای گرفته بودند. در چهره ها دیدم که گام های بلند بچه ها به تلافی آن همه ترس و وحشت برداشته می شد. بلند شدن من از روی زمین هم ناخودآگاه بود. همان راز نهفته ای که همواره در پهنه دشت ما را به جلو هدایت می کرد. رازی که هرگز نتوانستم پی به واقعیت آن ببرم و تا انتهای آزادی همراه ما بود.
هرگز نفهمیدم میدان مین کجا و کی تمام شد. البته فرقی هم نمی کرد، چون دیگر هیچ کس به پشت سرش فکر نمی کرد. بچه ها دعا می کردند هر چه زودتر به یک ماوی و پناهگاهی برسند. برای اولین بار در زندگی ام طعم شیرین آزادی را با همه وجود احساس کردم. نعمتی که هرگز در شرایط عادی زندگی قدر و منزلت آن را نفهمیده بودم.
مسیر زیادی را مستانه و بی هدف دویدیم تا جایی که بچه ها خسته و نفس زنان ایستادند.
حاج محمود همه را در نقطه ای از رمل ها دور هم جمع کرد و گفت: اگر خدا بخواد، انگار نجات پیدا کردیم.
ناگهان مجروحی که در میدان مانده بود از ذهنم عبور کرد. از حاجی خواست اجازه دهد بر گردم و او را بیاورم. نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت دیوانه شدی؟... دیگه امکان این کار نیست.
عذاب وجدان بدجور وجودم را تسخیر کرد. تصمیم گرفتم بدون اجازه حاج محمود اقدام به این کار کنم. تا خواستم حرکت کنم، نسیم سرد و کشنده ای در دشت وزیدن گرفت. طوری که سوز سرما در استخوانهامان فرو رفت و بدن های ضعیف مان را به رعشه انداخت. بچه ها شروع به لرزیدن کردند. شاید کار خدا بود که به چیز دیگری فکر نکنیم. چنان سرمایی توی رمل ها پیچید که هرگز ندیده بودم.
یازده نفر بیشتر از بچه ها باقی نمانده بود. حاج محمود گفت: دوتا دوتا همدیگه رو در آغوش بگیرید و ماساژ بدید. هر کسی بغل دستی اش را در آغوش گرفت و محکم فشار داد. صحنه بسیار عجیبی بود. تعداد بچه ها یازده نفر بود. من تنها ماندم و کسی نبود که او را در آغوش بگیرم. به سمت دو نفری که همدیگر را فشار میدادند رفتم و با آنها شریک شدم.
شاید بیست دقیقه این حالت طول کشید. یعنی سرما ما را به خودمان مشغول کرد تا وقتی که یاد و فکر مجروح ها کاملا از ذهن مان بیرون رفت. آن قدر بچه ها ضعیف و ناتوان شده بودند که تحمل سرما را نداشتند
حاج محمود که نگران بچه ها شده بود دستور داد در رمل ها بدوند. از یخ زدن بچه ها ترسید. بچه ها حرف حاجی را گوش دادند و با همه وجود شروع به دویدن در دشت کردند. کناره های آسمان به سفیدی می زد. حد افق و بیابان را شاخص قرار دادم و بچه ها را دنبال خودم کشاندم.
نیم ساعت نگذشته بود که هوا کاملا روشن شد و ما بار دیگر در اوج ناباوری سپیده صبح را دیدیم. صبحی که پس از یک شب طولانی نمایان شد. شبی که به بلندای یلدا بود. من برای اولین بار بلندی یک شب هولناک را دیدم.
ادامه دارد..
🌺🌺🌺