#گپ_روز
#موضوع_روز :
«خدا، عاشقِ عاشقها میشود فقط»
✍️ عزیز جان همه میگفتند که «مستجاب الدعوه» است!
اولها فکر میکردم که شاید بازارگرمی بچهها و نوههایش است، اما چند سال بعد از اینکه شناختمش دیدم راست میگویند همه ! عزیزجان مستجاب الدعوه است واقعاً!
• پیرزنی بود حدود هشتاد ساله، تقریباً بیست سالی بود که تنها زندگی میکرد.
همسرش باغبان بود در شهرداری و بعد از رفتنش حقوق اندکی برایش باقی گذاشته بود.
• برایم عجیب بود این همه عزّتی که این زن در میان فرزندان و عروس و دامادها و نوهها و ... داشت. اینکه بچههایش برای بودن در کنارش ازهم سبقت میگرفتند و حتی هرکدام با وجود چند عروس و داماد، قرار میگذاشتند برای اینکه حداقل ماهی یکبار هم که شده هم در خانهی او جمع شوند و کسی در آن تاریخ غایب نباشد حتی نوهها و نتیجهها!
• یک روز نشستم پای حرف یکی از پسرانش.
گفت : «عزیزجان» اصلاً جوانیهایش مامان خوشاخلاقی نبود.
هیچ وقت هم همه اینقدر مشتاق خالی نکردنِ دورش نبودند نمیدانم شاید برای اینکه از بس آقاجان لیلی به لالایش میگذاشت و نازش را میکشید، آخر او دختر خان بود و آقاجان رعیت، که عاشقش شده بود و بالاخره موفق شده بود بدستش بیاورد.
• عزیزجان که پنجاه ساله شد؛ آقاجان «مرض قند»ش شدت گرفت.
و روزبروز هم حالش بدتر شد تا اینکه بعد از چند سال به قطع انگشت و قطع پا و ... رسید.
اما این اتفاق از عزیزجانِ نق نقو، یک فرشتهی بهشتی ساخت!
✘ عزیزجان انگار عزمش را جزم کرده باشد که آقاجان به هیچوجه خستگی او را نبیند، با اینکه دیگر تنها شده بود و بار همهی زندگی به دوشش افتاده بود، هر روز شادتر از دیروز به نظر میرسید. عزیزجانی که عزیزکردهی آقاجان بود و کمتر دست به سیاه و سفید میزد.
اصلاً صدای شعر خواندنش را در خانه یادمان نمیرود، هر روز برای آقاجان شعر میخواند و پایش را شستشو میداد و قربان صدقهاش میرفت و ما در تعجب بودیم از اینهمه تغییر یکهویی.
√ روزی که آقاجان رفت امّا ... نه شکست و نه افتاد!
ایستاد و مردانه تمام مراسمها را مدیریت کرد و بعد از آن شد یک عزیزجانِ به تمام عیار. با همان حقوق آقاجان، تمام تولدهای اهل بیت علیهمالسلام و تمام اعیاد را برای خانوادهی تمام فرزندانش عیدی کنار میگذاشت، شیرینی و میوه میخرید و منتظرشان میشد!
• یک جمعه در ماه هم همه را دعوت میکرد و برایشان سبزی پلو با ماهی میپخت. آنقدر محبتِ بیتوقع به پای بقیه میریخت، که همه دوست داشتند نروند از آن خانهی قدیمیِ نورانی.
• او عاشقی را از آقاجان یاد گرفته بود، و وقتی نوبت او شد که یک تنه عاشقی کند، آنقدر خوشگل آمد وسط میدان که نه فقط آقاجان که همه را شیفته خودش کرد.
✘
اما قشنگتر اینکه خدا را هم شیفتهی خودش کرده بود از این رضایت زیبایش!
دیگر همهی ما به این نتیجه رسیده بودیم که گرههایمان به نفسِ عزیزجان باز میشود!
• میگفت : ننه من نیمههای شب بلند میشوم و دستانم را بالا میگیرم و خدا را به دستان ابوالفضلش قسم میدهم که با همان دستهای بریده گره فرزندان مرا باز کند، و میکند حتماً....
√ سالها گذشت و من امروز تازه میفهمم؛ «خدا، عاشقِ عاشقها میشود فقط»...
montazer.ir
🍃
@Tasniim
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
.