سادات بانو: 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۴۹ طبقه ی چهارم که رسیدیم... روکردم به علی و گفتم: -علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟ علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!! دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم... من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!! -زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!! دوتایی زدیم زیر خنده... من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت... علی خندید و گفت: -ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!! خندیدم چشمامو بستم و گفتم: -آخه این چه کاریه!!!! بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم: -ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟ -دیگه بماااااند!!!! دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود... داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم... علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن... چشمامو بستم و آرزو کردم... +خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم... علی_خب خانمی بسه کیکو ببر... خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید... علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد... -اصل تولد؟؟؟ یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت: -کادو!! -علی!!!این چه کاریه... جعبه رو داد دستم و گفت: -بازش کن... -علی آخه این چه کاریه... بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود! -واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!! -قابلتو نداره خانمم... یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید... خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله... برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @witness