🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 با صدای خش داری گفتم:خب من باید چیکار کنم؟ - گفتم که جبران مافات - چجوری؟ -
🌸🍃 الان یه هفته س این آدم علاف رفته رو اعصاب من و زندگیمو بهم ریخته..عرشیا تلخه .. انقدر تلخ که نمی دونم باید چیکار کنم باهاش..خسته شدم آخه این یارو فکر کرده من سر گنجم..لامصب اصلا نمی گه مشکل چیه؟چه ضرری رسوندم من بدبخت؟ با صدای آیفون از جا پریدم..رفتم سمتشو با دیدن تصویر مرد ناشناس مونده بودم آیفونو بردارم یا نه !! دلو زدم به دریا و جواب دادم..صداش آشنا بود..خیلـی آشنا و همین باعث شد بترسم .. با صدای لرزونی گفتم:بله؟ - درو باز کن حضورا خدمت برسیم بگم باید چیکار کنی - لازم نکرده..همینجا بفرمایید - نه دیگه نشد..داری ناسازگاری می کنی خانوم خوشگله - آقای محترم به چه حقی داری زندگیمو به بازی می گیری؟همون بهتره زنگ بزنم به پلیس و خیال خودمو راحت کنم - گفتم که..برات بد می شه - مهم نیست آیفونو کوبیدم و همونجا نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار..چرا مهم بود.ولی بهش گفتم مهم نیست.حالا فکر نکنه واقعا می خوام زنگ بزنم پلیس بره کاری کنه؟ اصلا چیکار کنه؟یه کلام مثل آدم نمی گه قضیه چیه..اه اعصابمو بهم ریخته..مسخرشو در آورده..با صدای قار و قور شکمم یادم افتاد چیزی نخوردم..رفتم تو آشپزخونه و دیدم عرشیا بی صبحونه و بی خداحافظی رفته..لجباز !! اصلا معلوم نیست سرچی لج کرده.یه فرصت خواستن؟ واقعا که..خدایا می ذاشتی یکم مزه زندگیمو بچشم..ببینم خوشبختی یعنی چی..دو قدمی خوشبختی بودماا اومدم بگیرمش این مرتیکه مثل بختک افتاد روش..بی شعور بلندم نمی شه گم شه اونور !!!!! بعد صبحونه ای که میلی به خوردنش نداشتم رفتم دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف..بازم همون فکرا..با صدای ویبره گوشیم از رو پاتختی برش داشتم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم..با شنیدن صدای عرشیا اخمام رفت تو هم..مهربون شده همش زنگ می زنه.. - بـــــه !! دختر عموی بی معرفت .. خوبی؟ - مرسی شما خوبید؟ - لفظ قلم حرف می زنی؟ اومدم جوابی بهش بدم که یکی صداش کرد..یه صدای خشن..قلبم ریخت..دستمو گذاشتم رو قلبمو سعی کردم فکر کنم من اون شخص رو نمی شناسم..سعی کردم فکر کنم اون همه سر و صدا نشون می ده اون بیرونه..پس حتما یه صدای خشن دیگه یه شهاب نامی رو به اسم خونده - الووووو؟کجایی تو ؟ - هستم.. هستم - حالت خوبه؟ - آره آره..کاری نداری؟ - ترنم چیزی شده؟ - نه..نه هیچی نیست - ولی فکر می کنم یه چیزی شده..مثل همیشه ت نیستی..با از ما بهترون می پری؟ بازم همون صدای خشن اومد که می گفت:شهاب ولش کن بیا غذاتو بخور بعد حرف بزن اه انقدر سر و صدا بود نمی تونستم درست بفهمم صدا رو .. ولی مطمئن بودم با همین شهابه..با همین شهاب عوضی - به تو هیچ ربطی نداره من مثل همیشم هستم یا نه..به تو ربط نداره با کی می رم با کی می آم و چیکار می کنم گوشی رو قطع کردم و برگشتم سمت در..دیدن قیافه ی اخمالوی عرشیا باعث شد بترسم..بد شده بود..این عرشیای من نبود..بدون هیچ حرفی رفت سمت کمد تا لباسشو عوض کنه..چند روزه یهو زود می آد خونه..همش خستس همش اخم کرده..عرشیا تلخه .. انقدر تلخ که نمی دونم باید چیکار کنم باهاش.... عرشیا لباساشو عوض کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..شونه ای بالا انداختم و منم از اتاق رفتم بیرون و رو به عرشیا گفتم: - علیک سلام بداخلاق سرد نگام کرد و آروم گفت:سلام پوفی کردم و رفتم سمت آشپزخونه..نمی شناختم این عرشیا رو..مشغول درست کردن شام بودم و گذر زمان رو حس نمی کردم..غذا که حاضر شد مشغول درست کردن سالاد شدم و وقتی گذاشتمش تو یخچال رفتم تو اتاق که یه دوش بگیرم..قبل این که وارد حمام بشم رفتم سراغ گوشیم که ببینم طرف زنگ زده یا نه .. رفتم سمت پاتختی دیدم گوشیم نیست..مطمئن بودم همونجا گذاشتمش..با دیدنش روی میز توالت تعجب کردم..می دونستم اونجا نذاشتمش..شونه ای بالا انداختم و دیدم هیچ میس کالی ندارم لیست تماسمو که باز کردم دیدم یه میس کال داشتم یک ساعت پیش ولی خب برام نشون نداده بود..یعنی؟؟از فکر این که عرشیا بهم شک داشته باشه هم ناراحت می شدم.. با ناراحتی حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام..فکرم کم مشغول بود اینم اضافه شد..آخه چی بگم من؟؟ به کی بگم ؟؟ بابا آدم یه ظرفیتی داره از حموم که اومدم بیرون هیچ صدایی نمی اومد..وا عرشیا رفته رو سایلنت؟ رفتم جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم..لاغر شده بودم !لباسامو که پوشیدم بدون خشک کردن موهام رفتم سراغ غذا و از همونجا عرشیا رو صدا کردم برای شام..اومد و خیلی سرد نشست شامشو خورد و بدون هیچ حرفی رفت..دهنم باز موند.. این از همیشه ش بدتر شده بود..نمی دونستم چی شده..اگرم می پرسیدم مطمئن بودم چیزی نمی گه.. 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ ┏ • • - • - • - • - • - ┓ @Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃› ┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛