꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_30
با یکم تاخیر رفتم دنبال جواد که کنارش محمد هم وایساده بود و داشتن طبق معمول کَل کَل میکردن...
_نمیخواید سوار شید؟...
به طرف من برگشتن و حرفشون رو قطع کردن.بعد از سوار شدن،جواد گفت
_داداش میخواستی غروب بیا...
تک خنده ای کردم و گفتم
_به خدا شرمنده....دیشب انگار خیلی خسته بودم،دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم...
محمد که عقب نشسته بود گفت
_حالا اشکال نداره....اول بریم مسجد که نیم ساعت دیگه اذانه...
از تو آینه نگاهش کردن و گفتم
_بریم خب پایگاه میخونیم
به عقب تکیه زد و گفت
_نه بریم مسجد،حاج آقا کارمون هم داشت
سری تکون دادم و فرمون رو یه سمت مسجد کج کردم....
"ریحانه"
بعد از خوردن صبحانه رفتم تو اتاقم که لباس هام رو عوض کنم.
اومدم مانتو لیمویی رنگی بپوشم که یاد دیشب افتادم...
به تقویم رو میزی نگاهی کردم که نشون میداد امروز ۱۱ مُحَرَمِ....
مانتو مشکی تقریبا بلندی رو برداشتم و تنم کردم...
موهام رو دم اسبی بستم و شال مشکیم رو هم انداختم روش...
از در خونه خواستم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد..
_الو....بله دلارام؟
_کجایی تو؟...
_مگه قرار نبود بری دانشگاه بعد اونجا بیام دنبالت؟
_خب من الان جلو در دانشگاه وایسادم دیگه...
_کارِت تموم شد؟
_اره!.....سریع بیا،سرده هوا...
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste