ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_30 با یکم تاخیر رفتم دنبال جواد که کنارش محمد هم وایساده بود و داشتن طبق معمو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دلارام کنار خیابون ایستاده بود که تا من رو دید،سریع سوار ماشین شد‌... با تندی بهش گفتم _چخبرته؟.....وایسا ماشین رو نگه دارم!... _خودت تو ماشین نشستی جات گرمه حالیت نیست!...بیرون یه باد سردی داره میاد...اوففف _خیله خب بابا بخاری ماشین رو روشن کردم که لبخند دندون نمایی زد و راه افتادم... پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گفت _حالا کجا میخوایم بریم؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم _میخوام ببرمت یه کتابفروشی خفن... با دهنی باز و چشم هایی متعجب نگام کرد و گفت _این همه من رو معطل کردی که ببریم کتابفروشی؟... _وا ! خیلی هم دلت بخواد....اینجایی که میریم یه کتابفروشی ساده نیست که!....میخوایم بریم کتاب مارکت.... _باشه بابا....چه فرقی داره؟... پوفی کشید و چشم دوخت به خیابون و منم دیگه چیزی نگفتم... بعد یک ربع که رسیدیم،رو کردم بهش و گفتم که پیاده بشه... با بی حالی و بی رمغی راه می‌رفت... عین این بچه ها که از اومدن به جایی ناراحت هستن... _دنبال چه کتابی میگردی؟ چیزی نگفتم و دنبال خودم کشوندمش. اونم همش پشت سرم غرغر میکرد... گوشه ستون،خانمی با مانتو سرمه ای ایستاده بود که رفتیم سمتش و بعد سلام گفتم _ببخشید،قفسه کتاب های مذهبی کجاست؟ با لبخندی گفت _برای کودکان میخواید یا بزرگسالان؟ _برای خودم میخوام _این قفسه سمت چپی رو تا اخر برید،می‌رسید به چیزی که میخواید تشکری کردم و با دلارام رفتیم طرفی که، آدرس گرفته بودم... _کتاب مذهبی میخوای چیکار؟ _تو بیا...میفهمی.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste