꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_31
دلارام کنار خیابون ایستاده بود که تا من رو دید،سریع سوار ماشین شد...
با تندی بهش گفتم
_چخبرته؟.....وایسا ماشین رو نگه دارم!...
_خودت تو ماشین نشستی جات گرمه حالیت نیست!...بیرون یه باد سردی داره میاد...اوففف
_خیله خب بابا
بخاری ماشین رو روشن کردم که لبخند دندون نمایی زد و راه افتادم...
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گفت
_حالا کجا میخوایم بریم؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم
_میخوام ببرمت یه کتابفروشی خفن...
با دهنی باز و چشم هایی متعجب نگام کرد و گفت
_این همه من رو معطل کردی که ببریم کتابفروشی؟...
_وا ! خیلی هم دلت بخواد....اینجایی که میریم یه کتابفروشی ساده نیست که!....میخوایم بریم کتاب مارکت....
_باشه بابا....چه فرقی داره؟...
پوفی کشید و چشم دوخت به خیابون و منم دیگه چیزی نگفتم...
بعد یک ربع که رسیدیم،رو کردم بهش و گفتم که پیاده بشه...
با بی حالی و بی رمغی راه میرفت...
عین این بچه ها که از اومدن به جایی ناراحت هستن...
_دنبال چه کتابی میگردی؟
چیزی نگفتم و دنبال خودم کشوندمش.
اونم همش پشت سرم غرغر میکرد...
گوشه ستون،خانمی با مانتو سرمه ای ایستاده بود که رفتیم سمتش و بعد سلام گفتم
_ببخشید،قفسه کتاب های مذهبی کجاست؟
با لبخندی گفت
_برای کودکان میخواید یا بزرگسالان؟
_برای خودم میخوام
_این قفسه سمت چپی رو تا اخر برید،میرسید به چیزی که میخواید
تشکری کردم و با دلارام رفتیم طرفی که، آدرس گرفته بودم...
_کتاب مذهبی میخوای چیکار؟
_تو بیا...میفهمی..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste