گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به محله افتاد صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیڪتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، ڪنجڪاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، است. آقا مهدی، شما اینجا چڪار میڪنی؟ شما رو چه به این ڪارا؟ علاقه ای به جواب دادن نداشت! خیلی تلاش ڪردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو ڪشیدم! "زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش". اشڪ تو چشام جمع شد هر چی اصرار ڪردم آقا مهدی جارو رو بده به من، نداد، خواهش ڪرد که هرچه سریعتر برم تا ڪسی متوجه نشه... اون روز خیابان توسط مهدی باڪری، شهردار جارو شد.