وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت:خیال کردیم مرده. وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود. پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا.چیزی گم کرده ای؟ پاسخ شنید:نه. پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه. پرسید: پس چرا اینجور گریه می کنی؟ گفت:پدر جان: روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟ 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۹/۱۴ اهواز شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ فاو ، عملیات والفجر۸