جای همه دوستان خالی،، دیشب رسیدیم ، همه جا شلوغ بود، یک موکب یزدی پیدا کردیم و ساکن شدیم. هیچ کسی نتونست تا صبح بخوابه! هوا عجیب بوی و میداد. نمیدونم چرا دیشب حالم بد شده بود، شاید به امروز فکر میکردم و لحظه ی برگشتم... یک خانم مسنی تو موکب با لبخند اومد سمتم و گفت من پزشکم، یک قرص و یک لیوان آب و تمام! اونجا اطبا هم دستشان می شود، ارباب طاقت ما را ندارد... امروز هم میخواهیم نزدیک اذان ظهر برویم سمت و انتهای خیابان، جای خلوتی پیدا کنیم و نامه بخوانیم... جای همه کسانی که دعا گفتن خالی است. ▪️این لحظات تمام دارایی من است، از دیشب ده ها بار رو با خودم مرور کردم... ثانیه به ثانیه آن شده است؛ اما ما از حسین ع درس " بودن به رضای خدا" آموختیم پس با لبخندی می گوییم ... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f