قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌45✨ روز بعد كمي نان خريدم و غذاے آن روز من همين نان شد. پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند اس
🌹 همه‌ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين ؏. هرچند خانه‌اي كه در اختيار من بود، قديمي و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم. خيلي‌ها جرئت نميكردند در اين خانه‌ي تاريك و قديمي زندگي كنند، اما براي من كه جايي نداشتم و شب‌هاي بسياري در كوچه و خيابان خوابيده بودم محل خوبي بود... هادے حدود دو ماه پيش ما در تهران بود. يادم هست روزهاي آخر خيلي دلش براي نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بيرون كرده‌اند. كارهايش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آماده‌ي بازگشت به نجف شد. بعد از آن به قدرے به شهر نجف وابسته شد كه ميگفت: وقتي به زيارت كربلا ميروم، نميتوانم زياد بمانم و سريع بر ميگردم نجف. 🍃🌹 ميگفت: آدمي كه ساڪن نجف شده نميتواند جاي ديگرے برود. شما نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد. هادے آنچنان از زندگي در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در بهترين هتل‌ها اقامت دارد! اما لذتي كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگري بود. هادے آنچنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند. در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي‌يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد! يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته‌اي؟ گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانمها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره. بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي‌اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست. هادي را كه ميديدم، ياد بسيجي‌هاي دوران جنگ مي‌افتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر ميگشتند، علاقه‌ي به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند دوباره به جبهه برگردند. 🌹✨🌿