. «روایت غریب» ✍طیبه فرید غروب روز دهم،هوا که تاریک می شد خانم جان چراغ های خانه را روشن نمی کرد.می گفت «بچه های پیغمبر امشب سیلون و ویلونن توی بیابون»... نه توی معراج السعاده ملا احمد نراقی آمده بود نه مفاتیح و نه توضیح المسائل آقای خمینی.اینکه تا روز آخر صفر لباس مشکی اش را در نمی آورد ،حلوای کاسه و نان برنجی را عینِ دوماه می بوسید و می گذاشت کنار.دیگر خبری از تخمه هندوانه و کنجد و شاهدانه نبود.وقتی خورشید روز دهم می رفت پشتِ کوه، روشنیِ ظلمتکده غریبِ خانم‌جان،کورسوی شمعِ لاغر شکسته ای بود که توی طاقچه یا پشت پنجره‌ سوسو می زد و مویه پر سوز و غریبی که از یک کنج تاریک سربر می آورد و مثل مادرهای فرزند مرده می نالید.آن روزها تصور کودکانه ام از اسارت ،زنجیرهایی بود که به پای بازمانده‌های کربلای توی تعزیه سنگینی می کرد.کاروان اسرا از وسط تاریکی خانه پیرزن،یک راه بی نهایت را می رفت ومن هیچوقت از خودم نپرسیده بودم‌ خب بعدش کجا می روند و چه برسرشان‌می آید؟فقط حواسم به سوی شمع نازک بود و ریاضتی که خانم‌جان دو ماه، سر خوردن خوشحالیجات به خودش می داد.امام حسین(ع)شهید شده بود و او می خواست غربت اسرای کربلا را خودش تنهایی جبران کند. بچه آدم باسرعت به بزرگی مبتلا می شود.رشته های تعلق خاطرش به طرز عجیبی در هم می تند،فهمش عمق پیدا می کند.من هم مبتلا شدم و دست های پیر و پینه بسته زمان هِی هُلَم داد به سمت بزرگ شدن.یک روز کتابی خواندم درباره اسیر شدن آدم ها. دیدم خانم‌جان حق داشت توی تاریکی گریه کند.مُردن هزار بار ازاسارت آسان تر بود.هیولای بی شاخ و دمی که آدم را می گرفت توی مشتش و مثل عروسکی که بارها از دست بچه ای افتاده باشد سرش را می شکست ،موهایش را می کَنَد،چشم‌هایش را..... از اولین باری که درباره اسارت خواندم ناخودآگاهم پر شد از فوبیای تحقیر و آزار.شب های بعد از آن خواب می دیدم،کابوس گم شدن آدم های دور و برمرا.فقط خواب می دیدم ها!اما بلند که می شدم با حالِ مرگ دور و برم را می پاییدم ،دیوانه وار اتاق ها را می گشتم که هر کسی سر جایش هست یانه!تا یک هفته بعد وقتی یادم می افتاد،سودای اضطراب سر ریز می کرد توی خونم. می شدم عین برج زهر مار.چقدر باید زمان می گذشت تا یادم برود چه خوابی دیده ام!فوبیای تحقیر و آزار در اسارت توی روح من تونل عمیقی حفر کرده بود.تا آن شب که توی تاریکی او را دیدم.عین علی اکبر پشت به عمر سعد و رو به دوربینی که چشم همه عالم بود داشت نگاه می کرد.چشم هایش شبیه آدم های اسیر نبود.داشت می رفت سمت مذبح.دلِ مردمک چشم هایش داشت خنک‌می شد.داعشی شرف نداشت .اما خانم‌جان گفته بود آدم‌هرجوری زندگی کند میمیرد.مثلا وقتی توی محرم و صفر به امام‌حسین و اسارت حضرت زینب فکر کند و نان برنجی نخورد ،وقتی یادش به چشم‌هایی بیفتد که رستنگاه مژه اش از فرط گریه زخم‌شده باشد و دیگر نتواند خوشحالیجات سَق بزند آخرش یک جوری زندگی اش را گره می زنند به داستان کربلا.فوبیای اسارت و تحقیر توی ذهنم داشت تکان می خورد.داشت توی فکرم زلزله می آمد عین ارگِ بم.خشت به خشت تصورم از اسارت داشت فرو می ریخت.حس تحقیر در من رنگ می باخت،عین عکس مُرده هایی که توی قبرستان ظل آفتاب رنگشان پریده بود و چیزی ازشان پیدا نبود.او را که دیدم انگار خودش تک و تنها تمام ستون های محکم عالم بود.دو دستی باورهایش را چسبیده بود که با خودش ببرد تا گودی قتلگاه!حسین رفته بود توی گوشتش ،توی خونش ،توی سلول های پوستش...مادرش قربانی داده بود که همان شب شهید شود.شهادت هزار بار از اسارت بهتر بود... فردایش او شهید شده بود.غروب روز دهم محرم آن سال تاریکی اش شبیه ظلمات نبود.اسارت،دیگر برایم فوبیا نبود!عکس علی اکبر بود که پشت به داعشی ها داشت چشم‌های شیشه ای عالم را نگاه می کرد.انگار با دست های بسته بقیه را اسیر خودش کرده بود. خانم‌جان با دعای عدیله پیر شد.با همان غروب های تاریک روز دهم محرم.با شیرینی برنجی هایی که دوماه دست نخورده بود.روزی که رفت رو به کربلا سلام داد و چشم هایش را بست.عین آخرهای سجده زیارت عاشورا. راست می گفت آدم‌هرجوری زندگی کند همان‌جوری می میرد.... صلی الله علیک یا اباعبدالله @AFKAREHOWZAVI