#در_جستجوی_آرامش
#گلاویژ
#34
منتظر شدم رضا بیاد بیرون بعد برم قهوه رو بهش بدم چون ترسیدم جلوی رضا یه چیزی بگه اونوقت آبروم بره وغرورم بشکنه!
رضاکه رفت قهوه ی ساده توی سینی گذاشتم و تیکه ای کیک کنارش گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم!
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم!
پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود!
قهوه رو روی میز گذاشتم و متوجه فنجان و خالی دیروز شدم!
ع؟؟؟ چطور شده خالیه؟ آقا که قهوه ساده کوفت میکردن!
پوزخندی زدم و سینی قدیمی رو برداشتم وگفتم؛
_چیز دیگه ای لازم ندارید؟
_نه! میتونی بری!
با تعنه تشکر کردم تا تشکر کردن رو یاد بگیره اما انگار گاوترازاین حرفا بود!
اومدم برم که گفت:
_من عادت ندارم از یه نوع قهوه استفاده کنم ! درطول روز تنوع بده مارک و اصالت قهوه هات!
_بله حتما!
سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم! سینی رو برداشتم و باگفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم!
برگشتم سمت در زبونمو درآوردم اداشو درآوردم که دراتاق باز شد و من همونطوری با قیافه خاک برسری خشکم زد!!!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼