🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ #33 بعدازاون همه مشغول کارهای خودشون شدن ومنم سعی کردم آرامش خودمو حفظ ک
منتظر شدم رضا بیاد بیرون بعد برم قهوه رو بهش بدم چون ترسیدم جلوی رضا یه چیزی بگه اونوقت آبروم بره وغرورم بشکنه! رضاکه رفت قهوه ی ساده توی سینی گذاشتم و تیکه ای کیک کنارش گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم! تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم! پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود! قهوه رو روی میز گذاشتم و متوجه فنجان و خالی دیروز شدم! ع؟؟؟ چطور شده خالیه؟ آقا که قهوه ساده کوفت میکردن! پوزخندی زدم و سینی قدیمی رو برداشتم وگفتم؛ _چیز دیگه ای لازم ندارید؟ _نه! میتونی بری! با تعنه تشکر کردم تا تشکر کردن رو یاد بگیره اما انگار گاوترازاین حرفا بود! اومدم برم که گفت: _من عادت ندارم از یه نوع قهوه استفاده کنم ! درطول روز تنوع بده مارک و اصالت قهوه هات! _بله حتما! سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم! سینی رو برداشتم و باگفتن با اجازه اتاق رو ترک کردم! برگشتم سمت در زبونمو درآوردم اداشو درآوردم که دراتاق باز شد و من همونطوری با قیافه خاک برسری خشکم زد!!! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼