با چند تا تقه ای که به در اتاق خورد،سرم را بلند کردم و نگاهم را به در دوختم.... اخترخانم که گویا از صدای فریادم ترسیده و به اتاقم اومده بود ، با وحشت نگاهم کرد و گفت: چیزی شده آقاجان؟ مشکلی پیش اومده.....؟ نفسی عصبی کشیدم و از میان دندان های کلید شده ام گفتم:آره ... داری می بینی که..... آقای شما حتی عرضه ی بستن یه کراوات رو هم نداره.....چیه حتما تو هم اومدی بهم بگی دست و پاچلفتی..... اومدی خراب کاری آقات رو تماشا کنی و بعدش بری پشت سرم و به ریشم بخندی آره؟ اخترخانم شرم زده به صورتش چنگ انداخت ... لبش را گزید و گفت:وای نه آقا من غلط بکنم شما رو مسخره کنم.....من کی باشم که بخوام به شما خورده بگیرم و بخندم.... راستش رو بخواید صدای دادتون رو شنیدم گفتم شاید خدای نکرده اتفاقی افتاده براتون حالا که دیدم خداروشکر سالمید خیالم راحت شد..... حالام روم سیاه آقا منو ببخشید بی اجازه وارد اتاقتون شدم...با اجازتون برم به کارم برسم.... پشتش را به من کرد و به سمت در رفت... هنوز دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که فکری به ذهنم رسید.... چطور بود از اختر کمک می گرفتم.....آره حتما بلد بود البته مشتی قربون که اصلا کراوات نمی بست....ا ی بابا بیخیال بهراد حالا تو بپرس شاید بلد بود.... صدایم را صاف کردم و با لحنی جدی گفتم:صبر کن یه لحظه نرو بیا اینجا کارت دارم.... چند قدم رفته را برگشت و گفت: جانم آقا کارم داشتین؟ چینی بر پیشانیم نشاندم و با جدیت گفتم:آره می تونی بیای این گره ی کراوات رو برای من ببندی؟ متعجب نگاهم کرد و با دهانی تقریبا نیمه باز گفت:چشم آقا الان می یام..... با قدم های کوتاه به سمتم آمد و لبه های کراوات را ازدستم بیرون کشید..... یک لحظه از این که ازش درخواست کمک کرده بودم پشیمان شدم ..... نکنه طرف پریماه باشه و بره بهش بگه ....پشت سرم صفحه بذاره و بهم بخنده..... اما نه اخترخانم آدم فضولی نبود حداقل این رو توی مدت این چند سالی که با ما زندگی می کرد و در امور خانه داری به پریماه کمک می کرد دریافته بودم...... نگاهش کردم.... لبه های کراوات را دستش گرفته بود و با دقت مشغول بستن گره اش بود البته به ظرافت پریماه این کار را انجام نمی داد اما باز هم بهتر از هیچی بود..... حتی نفس هم نمی کشیدم.... از اینکه از اخترخانم کاری به این سادگی را خواسته بودم از خودم شرم داشتم..... حتما الان پیش خودش می گفت مرد به این گندگی خجالت نمی کشه کار به این سادگی رو هم نمی تونه خودش انجام بده حتما دوروز دیگه بند کفشاش رو هم ما باید براش ببندیم.... اما بیچاره اخترخانم برعکس تصورم سکوت کرده بود و هیچ اثری از مسخره یا خنده در صورتش پیدا نمی شد..... آخرین گره ی کراوات را که از هم رد کرد،دستش را کنار کشید ....چند قدمی به عقب رفت و گفت:ببینید خوب شد آقا؟ راستش من بهتر از این بلد نبودم..... به سمتم آینه چرخیدم....نگاهم روی گره ی سفت کراوات چرخید.... با رضایت سری تکان دادم و گفتم:نه خوبه ممنون....دستت دردنکنه.... نگاهی بهم انداخت و گفت: امر دیگه ای ندارین آقا؟ یقه ی پیراهنم را صاف کردم و گفتم: نه ممنون اخترخانم می تونی بری یکم استراحت کن امروز خیلی خسته شدی.... همانطور که به سمت در می رفت،گفت:چشم آقا با اجازتون پس...... صدای بسته شدن در که آمد به سمت آینه چرخیدم.... دست دراز کردم و شیشه ی عطر محبوبم را از روی میز آرایش برداشتم.... کمی از عطر به مچ دست هایم و لبه ی پیراهنم زدم و شیشه را دوباره سرجایش گذاشتم.... دستم را به ژل آغشته کردم و بین موهای نسبتا بلندم فروبردم...... با انگشتانم موهایم را به سمت بالا هل دادم...... از آینه فاصله گرفتم و به سمت تخـ ـت دونفره مان رفتم..... کتم را از روی تخـ ـت برداشتم ..... نگاهم به بالای تخـ ـت کشیده شد....عکسی از شب عروسیمان بالای تخـ ـت جا خوش کرده بود..... من در کت و شلوار دامادی پریماه را در آغـ ـوش کشیده بودم و مدل بـ ـوسه را گرفته بودیم.... نگاهم با حسرت به چهره ی پریماه خیره ماند...... چقدر در لباس سپید عروسی زیبا و دوست داشتنی شده بود..... چقدر آن شب که دنبالش به آرایشگاه رفته بودم سربه سرم گذاشته و خندیده بود.... چقدر آن روزها خوش بودیم.....اما افسوس که این روزها باهام سرد شده بود.... افسوس که دو روز من را در حسرت لحظه ای در آغـ ـوش کشیدن و بـ ـوسیدنش گذاشته بود..... 💕💕💕💕💕🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa