در ماشین را محکم بستم.... صدای دور شدن ماشین را شنیدم.... اشک توی چشمام لرزید... پاهام توان حرکتشون رو از دست داده بودند.... نگاهم روی ساختمان قدیمی چرخید.... دیوارهای آجری بلند خانه و بوته های یاس درختی که از تراس طبقه ی دوم خانه آویزان شده بود اشک را به چشمانم نشاند.... دلم از بی وفایی و بی معرفتی اعضای این خانه گرفته بود.... چقدر زود تک پسرشون رو فراموش کردند.... آهی از ته دل کشیدم... قدم های سنگین و خسته ام را به سمت ساختمان برداشتم.... دستم تا نزدیکی زنگ در رفت اما نرسیده بهش پایین اومد .... کلید را از جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم.... در با صدای جیر جیری باز شد.... وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم.... همه ی چراغ ها خاموش بودند و خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود...... دلم گرفت...انگار واقعا هیچ کس منتظر من نبود ... چه خوش خیال بودم که فکر می کردم بعد از این همه مدت دوری با چهره ی مهربان مامان روبه رو می شوم .... در آغـ ـوش می کشمش و تلافی این همه مدت دوری و بی خبری را در می یاورم اما زهی خیال باطل.... کفش هایم را با دمپایی های راحتی جلوی در عوض کردم... نگاهم دور تا دور خانه را می کاوید.... به نظر می رسید کسی خانه نیست.... دلم بدجوری به درد آمده بود..... حالا بیشتر از همیشه تنهایی و غم را حس می کردم.... حداقل اون خراب شده این بود که تنها نبودم اما حالا من مانده بودم با یک کوله بار غم و تنهایی.... درد همیشگی توی قفسه سیـ ـنه ام پیچید.... به لباسم چنگ زدم..... نگاه ساعت مچیم کردم... نیم ساعت از وقت داروهام گذشته بود.... کیسه ی داروهایم را از توی ساک بیرون آوردم و به سمت آشپزخانه رفتم.... در یخچال را باز کردم ... شیشه آب را برداشتم و در یخچال را بستم.... قرص را از پوشش بیرون آوردم و به همراه آب یک نفس فرو دادم.... دستم را روی قفسه سیـ ـنه ام گذاشتم هنوز کمی می سوخت.... تمام تنم به شدت کوبیده بود... احتیاج به یک دوش آب گرم داشتم اما قبل از آن باید کمی استراحت می کردم.... شیشه ی آب و پلاستیک داروها را همانجا روی میز گذاشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.... ♦️♦️♦️♦️🌹♦️♦️♦️♦️ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa