#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتپنجم
دستم را محکم زیر ظرف کوبیدم و عصبی از جایم کنده شدم......
صدای خرد شدن تکه های شیشه روی زمین را می شنیدم ....
اما حتی صبر نکردم عکس العمل دختر را ببینم.....
صدای غرغرش را از داخل آشپزخانه می شنیدم اما برام مهم نبود......
تنها چیزی که برام اهمیت داشت این بود که زودتر خودم را از آن بوی نفرت انگیز خلاص کنم......
دستم را روی دستگیره ی در چرخاندم......
با صدای بدی باز شد......
با کلافگی اتاق را دور زدم .....
چنگی به کتم زدم و از روی تخـ ـت برداشتمش.....
همانطور که لبه هاش را توی مشتم می فشردم از خانه بیرون زدم.......
بی هدف به راه افتادم و راه خیابان را در پیش گرفتم....
تیرهای چراغ کنار خیابان همه خاموش بودند
و فقط سوسوی نور کمـ ـرنگی که از یکی از چراغ ها ساطع می شد و به روی زمین افتاده بود به چشم می خورد.....
هنوز هم آن بوی نفرت انگیز و صدای فریاد های از ته دل پسرم و جیغ های زن توی گوشم بود.....
صدای خش خش کفش هایم روی آسفالت خیابان بیش از پیش ناراحتم می کرد......
قلوه سنگ بزرگی که با لجبازی زیر کفشم جا خوش کرده بود محکم شوت کردم.....
مقابل دکه ی کوچک کنار خیابان ایستادم ....
دست توی جیبم فرو بردم و رو به مرد فروشنده که با تعجب نگاهم می کرد گفتم:یه پاکت سیـ ـگار لطفا......
مرد که با این حرفم مشخص بود تعجبش بیشتر شده بسته ای سیـ ـگار از قفسه بیرون آورد و مقابلم روی پیشخوان گذاشت ....
اما عاقبت طاقت نیاورد و گفت: ببخشید فضولی می کنما اما داداش اگه می خوای خودتو خلاص کنی این راهش نیست ...
چون به قیافت نمی خوره که اهل دود و دم باشی....
اگه مشکلی هست خب بوگو شاید تونستیم کمکی کنیم......
والا منم جای داش خودت بدون.....
حتی دهانم برای گفتن تشکر هم از هم باز نشد.....
اسکناس مچاله شده توی دستم را روی پیشخوان گذاشتم
و بی توجه به چهره ی مرد که هنوز هم متعحب بود از دکه فاصله گرفتم......
💚💚💚🌻💚💚💚
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd