با چشمانی گرد شده نگاهم کرد و حیران گفت: این واقعا خودتی بهراد؟ تو که اینجوری نبودی پسر..... نکنه سرت به جایی خورده ....حسابی قاطی کردیا..... با خشم نگاهش کردم و گفتم: سربه سرم نذار مهران الان حسابی قاطیما .....میوه پوست بگیر بخور..... مهران سری از روی تاسف تکان داد و همانطور که از جاش بلند می شد گفت: نه میل ندارم.....باشه برای یه وقت دیگه..... از پذیرایی جنابعالی جسابی مـ ـستفیض شدم امروز..... الان فعلا حالت خوش نیست فکر کنم تنها باشی بهتره..... یکم به این کله ت باد می خوره بلکه یکم عقل بیاد توش که من بعید می دونم..... چشم غره ای بهش رفتم که خنده ای کرد و گفت: خیلی خب بابا انقدر چشای بابا قوریت رو درشت نکن می ترسم..... دستش را روی شانه ام زد و گفت :خیلی خب من برم دیگه ..... کاغذی را توی جیب لباسم گذاشت ..... این هم آدرس خونه مه وقت کردی بهم سربزن خداحافظ...... انگشتانم عصبی لابلای موهام فرورفت..... واقعا که این دختر چقدر روی اعصاب بود..... حالم دیگه داشت از دست و پا چلفتی هاش بهم می خورد...... واقعا که بلد نبود یه کار رو درست و حسابی مثل آدم انجام بده..... این مهران هم که بدتر از همه شده بود کاسه ی داغ تر از آش..... معلوم نیست من خونه نبودم این دختره چجوری خودشو زده به مو ش مردگی که مهران هم دلش به رحم اومده و هواداریش رو می کرد..... اصلا من نمی دونم این زنا چی دارن که بعضی مردا انقدر دلشون به حالشون می سوزه..... من که هیچ وقت هیچی توی وجودشون ندیدم به جز پلیدی و مارموزی... صدای شکستن شیشه باعث شد از فکر بیرون بیام..... ...... با هول از جا پریدم و به سمت آشپزخانه دویدم ، از تصور اینکه ممکنه کسی طوریش شده باشه اما با دیدن وضعیت نابسامان آشپزخانه و خورده شیشه های روی زمین و لکه های خونی که روی زمین پخش شده بود بی اختیار اخم هایم در هم رفت.......‌ رد لکه های بجا مانده روی سرامیک ها را دنبال کردم تا به دختر رسیدم..... کف پاش شکاف عمقی خورده بود و خون با فشار از لابلای انگشتانش بیرون می زد..... نگاه متعجبم به روی صورتش سرخورد..... چهره اش از درد در هم جمع شده بود و قطرات اشک مثل بلور دانه دانه از چشم هایش پایین می ریخت..... همانموقع اخترخانم هم به آشپزخانه امد ...... با دیدن دختر محکم به صورتش کوبید و گفت: وای خدا مرگم بده .....چی شده مادرجان؟ اینجا چرا اینطوری شده؟ وایسا مادر ....تکون نخوریا الان من میام..... اخترخانم وارد آشپزخانه شد و به دنبال جعبه ی کمک های اولیه کابینت ها را باز می کرد..... تا اینکه بالاخره با بانداز و بتادین کنار پای دختر زانو زد.... هنوز شروع به کار نکرده بود که بی اختیار اخم هایم در هم رفت و گفتم: لازم نکرده کاری بکنی .....پاشو امده ش کن می ریم دکتر..... دختر با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد...... اخترخانم به سمت عقب برگشت..... با هول از جایش پرید و گفت: اوا شما هم اینجا هستین آقا؟ شرمنده متوجه نشدم..... چیزی نشده اقا الان می بندم زخمش...... میان حرفش امدم و عصبی گفتم: حرف نباشه .....کاری رو که گفتم انجام بده..... مطیعانه سرش را تکان داد و گفت :بله چشم آقا..... دست زیر بازوی دختر انداخت و به هرزحمتی بود کمکش کرد از جایش بلند شود.....دیگه منتظر نشدم بقیه ی عکس العمل هاشون رو ببینم..... تو فاصله ای که اخترخانم داشت دختر را آماده می کرد شماره ی آژانس را از دفتر تلفن پیدا کردم و ماشین گرفتم..... کتم را برداشتم و رو به اخترخانم که داشت به دختر لباس گرم می پوشانید گفتم: بسه حالا نمی خواد خیلی بقچه پیچش کنی همین بافتنی خوبه...... الان ماشین میاد دم در معطل می شه..... کمکش کن بیاد بیرون...... شال گردنم را دوردهانم پیچیدم و از در بیرون آمدم..... شاید چند دقیقه ای همانجا جلوی در ایستادم تا بالاخره در خانه باز شد و اختر خانم به همراه دختر بیرون امدند...... همانموقع ماشین آژانس هم رسید..... در عقب را باز کردم و رو به اخترخانم گفتم: کمکش کن سوار شه..... اخترخانم سری به معنای تایید حرفم تکان داد و گفت :چشم آقا...... کمک کرد و دختر را روی صندلی عقب ماشین نشاند..... خودش هم خواست از آن طرف سوار شود که گفتم :تو کجا می یای؟ متعجبانه نگاهم کرد و گفت: خب منم دارم میام کمکتون کنم دیگه آقا..... شما که دست تنها نمی تونید..... جدی شدم و گفتم: لازم نکرده تو بمون خونه حواست به همه چیز باشه..... من خودم هستم...... با تعجب گفت :ولی آخه آقا شما که.....میان حرفش آمدم و با اخم گفتم: ولی بی ولی ..... کاری رو که گفتم انجام بده..... زود می یایم ولی اگر طول کشید شما بخوابید کلید دارم....... سرش را به معنای تایید حرفم تکان داد و از ماشین فاصله گرفت...... از در جلو سوار شدم و به راننده گفتم حرکت کنه...... اخترخانم هم تا زمانی که ماشین نکرده بود هنوز همانجا ایستاده بود و با نگرانی