#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددوازدهم
علی بدرقه شون کرد و برگشت ... از در حیاط رفتن بیرون و من دیگه نرفتم ...
وقتی علی برگشت و حال منو دید , شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خوندن :
آبجی صنم گفت , چی گفت ؟
خودش به من گفت , چی گفت ؟
در گوش گوش من گفت , چی گفت ؟
در گوش تو گفت , چی گفت ؟
من زن سرهنگ نمی شم , چرا نمی شی ؟
کاری که سرهنگ می کنه , همش می ره جنگ می کنه
منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم
گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟
اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ...
نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟
اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ...
این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ...
دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ...
یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ...
حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ...
چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ...
تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ...
خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ...
علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...
چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ...
هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ...
غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻