🌾🌾 علی بدرقه شون کرد و برگشت ... از در حیاط رفتن بیرون و من دیگه نرفتم ... وقتی علی برگشت و حال منو دید , شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خوندن : آبجی صنم گفت , چی گفت ؟  خودش به من گفت , چی گفت ؟ در گوش گوش من گفت , چی گفت ؟  در گوش تو گفت , چی گفت ؟ من زن سرهنگ نمی شم , چرا نمی شی ؟  کاری که سرهنگ می کنه , همش می ره جنگ می کنه  منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم  قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم  گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟ اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ... نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟ اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ... این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ... دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ... یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ... حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ... چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ... تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ... خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ... علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...  چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ... هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ... غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻