#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفدهم
خاله گفت : عزیز خانم یکه زیاد بگی , یکه زیاد می شنوی ... درست حرف بزن ببینم منظورت از این کارا چیه ؟ اصلا تو چی می خوای ؟
گفت : والله اینو از لیلا خانم بپرسین که پسر منو گرفته تو مشت خودش و از مادرش جدا کرده ...
آخه مسلمونا , شما رو به این عزای حسین قسم می دم , حق مادری من این بود ؟ پسرم یک سر به من نزنه ؟ ...
خانجان به حرف اومد و گفت : نگین تو رو خدا , شما نبودین دست لیلا رو سوزوندین ؟ ... خوب بچه ام می ترسه بیاد تو خونه ی شما ... خودتون تقصیر دارین ...
عزیز خانم صداشو بلند کرد و گفت : اگر تو هم عروست تو عروسی خودش اینقدر بی حیا بود که داریه بزنه و بخونه , والله الان از خجالت آب شده بودی ...
من که کاری نکردم , این بی حیا علی رو وادار کرده براش داریه بخره ... اینو می دونستی زن مومن ؟ اگر باباش زنده بود کلاهشو می ذاشت بالاتر ...
ادعای خدا و پیغمبر می کنین و حیا رو می خورین و آبرو رو قی می کنین ...
خاله گفت : اولا که صدا تو بیار پایین ... دوما اگر داریه بد بود چرا تو عروسی مطرب آورده بودی ؟ می خواستی روضه خون بیاری ...
دست بردار عزیز خانم , من تو رو می شناسم ... خبر دارم چی به روز دخترای خودت آوردی ... خوب حق هم داری , وقتی شوهر خدا بیامرزت زنده بود روزی سه بار به جای ناشتایی و ناهار و شوم تو رو می زد ... حالا که به رحمت خدا رفته تلافیشو سر این طفل معصوم ها خالی می کنی ...
فکر کردی خبر ندارم ؟ ...
چشمتون بد نبینه ... با شنیدن این حرف از خاله , عزیز خانم شروع کرد به جیغ کشیدن و نفرین کردن ...
با مشت تو سینه اش می کوبید و می گفت : الهی به زمین گرم بخوری ... الهی نازا بشی شوهرت ده تا هوو سرت بیاره ... الهی مثل خاله ات , بچه ی شوهر بزرگ کنی ...
مردم به دادم برسین , این عفریته ها پسرمو ازم گرفتن و پولای منو خرج می کنن ...
خاله گفت : اینجا این حرفا رو نزن , برو وسط جمعیت همین ها رو بگو ... می خوام همه ی مردم تو رو بشناسن ...
چون منو قبلا شناختن و می دونن چطور آدمی هستم ... برو ... برو دیگه , فکر کردی الان بهت میگم آبروی ما رو نبر ؟ نه جونم , آبروی تو می ره ... فوق فوقش , یک روضه به هم می خوره که ان شالله گناهش گردن تو ...
من دیدم خیلی کار داره بالا می گیره , رفتم جلو و گفتم : عزیز خانم به خدا بچگی کردم , شما ببخشید ...چند بارم که عذرخواهی کردم ... اگر شما اجازه بدین من و علی مرتب میایم دست بوس , به خدا من دلم نمی خواد شما از پسرتون جدا بشین ...
نگاهی با غضب به من کرد و همین طور که می رفت , گفت : حالا وقتی برای علی زن گرفتم , بیشتر به التماس میفتی ... باشه تا ببینی ...
خاله گفت : ولش کن خاله , بذار بره ... این نمی خواد با تو راه بیاد , فایده نداره ...
عزیز خانم رفت , در حالی که علی تو خونه ی اون منتظر بود و من نمی دونستم نتیجه حرفای اونا چی می شه ...
روضه تموم شد و مهمون ها رفتن ...
من با تمام دلشوره ام , تو اتاقم با شیرین و شریفه موندم ...
یک طورایی از اهل خونه خجالت می کشیدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻