🌾🌾 تو مثل مادر منی ... بیا دست به دست هم بدیم و این بچه ها رو خوشحال کنیم ... ببین امروز سیزده بدره , پاشو کمک کن یک باقالی پلوی خوشمزه برامون درست کن ... بقیه کارا با من ...  و بغلش کردم ... اونم دست انداخت گردن منو و گفت : باشه لیلا جون ... چشم , هر چی تو بگی ... فقط هوای منو داشته باش , جایی ندارم برم ... گفتم : بهت قول دادم دیگه ... اون روز با کمک بچه ها تو حیاط کنار باغچه , گلیم ها رو پهن کردیم ... میز دفتر رو با صندلی هاش بردم تو حیاط و همه چیزایی رو که آماده کرده بودم چیدم روش و از بچه ها خواستم هر چی می خوان بخورن ... یک عده با طناب بازی می کردن و عده ای هم دور من جمع شده بودن ... می خواستم اونا رو هم سر حال بیارم ... دف رو آوردم و براشون زدم تا غمی که تو نگاهشون بود رو از بین ببرم و دل رنج کشیده ی اونا رو شاد کنم ... به عشق اونا می زدم ولی یاد علی افتادم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... وقتی من دف می زدم , اون سر شوق میومد و می خوند ... زیر لب شعرهای اونو تکرار کردم ... چشمم رو بستم و زدم و زدم ... احساس می کردم روبروم ایستاده و تماشام می کنه ... اونقدر که دلم می خواست فریاد بزنم و صداش کنم و بگم علی دلم برات تنگ شده , برگرد ... تنهام نذار ... تو این دنیای بی رحم موندم با یک مشت بچه ی از خودم بدبخت تر , من باید چیکار کنم ؟  چطوری زندگی اینا رو نجات بدم ؟ ... علی کمکم کن  که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ... دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ... هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ... سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ... گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻