#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهدوم
تو مثل مادر منی ... بیا دست به دست هم بدیم و این بچه ها رو خوشحال کنیم ...
ببین امروز سیزده بدره , پاشو کمک کن یک باقالی پلوی خوشمزه برامون درست کن ... بقیه کارا با من ...
و بغلش کردم ...
اونم دست انداخت گردن منو و گفت : باشه لیلا جون ...
چشم , هر چی تو بگی ... فقط هوای منو داشته باش , جایی ندارم برم ...
گفتم : بهت قول دادم دیگه ...
اون روز با کمک بچه ها تو حیاط کنار باغچه , گلیم ها رو پهن کردیم ...
میز دفتر رو با صندلی هاش بردم تو حیاط و همه چیزایی رو که آماده کرده بودم چیدم روش و از بچه ها خواستم هر چی می خوان بخورن ...
یک عده با طناب بازی می کردن و عده ای هم دور من جمع شده بودن ...
می خواستم اونا رو هم سر حال بیارم ... دف رو آوردم و براشون زدم تا غمی که تو نگاهشون بود رو از بین ببرم و دل رنج کشیده ی اونا رو شاد کنم ...
به عشق اونا می زدم ولی یاد علی افتادم ...
اشک تو چشمم جمع شده بود ... وقتی من دف می زدم , اون سر شوق میومد و می خوند ... زیر لب شعرهای اونو تکرار کردم ...
چشمم رو بستم و زدم و زدم ... احساس می کردم روبروم ایستاده و تماشام می کنه ...
اونقدر که دلم می خواست فریاد بزنم و صداش کنم و بگم علی دلم برات تنگ شده , برگرد ... تنهام نذار ...
تو این دنیای بی رحم موندم با یک مشت بچه ی از خودم بدبخت تر , من باید چیکار کنم ؟
چطوری زندگی اینا رو نجات بدم ؟ ... علی کمکم کن
که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ...
دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ...
هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ...
سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ...
گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻