🌾🌾 آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ... گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ... خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ... راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...  اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ... ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ... همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟  بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم .. گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ... ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ... سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ... آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ... مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ... برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ... پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟  خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ... و خداحافظی کرد و رفت ... این حرفش به من دلگرمی داد ... دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد .. وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ... ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ... انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ... آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ... چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ... وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟ همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ... کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ... گفتم  : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ... و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ... حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ... اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ... رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...  منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ... گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻