#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتپنجم
گفت : پس اخمت رو باز کن , الان میان اینجا تو رو با این وضعیت نبینن ... تو رو خدا دیگه ناراحت نباش ... اصلا به نظر من که خیلی هم خوب شد حالا با خیال راحت درس بخون ..
می خوای بذارمت موسیقی یاد بگیری ؟ اون چی بود دوست داشتی ؟ ... آهان ویولن ...
می برمت پیش بهترین معلم موسیقی ... اینطوری کاری رو که دوست داری انجام می دی ...
گفتم : خاله , ضربه ی بدی انیس خانم به من زد ... باور کن از دنیا مایوس شدم ... اگرهمه توی این دنیا کار و تلاش آدم رو این طوری قدر بدونن دیگه دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم ...
گفت : پاشو بابا , به حرف انیس که تو نباید از زندگی نا امید بشی ... دست به دست هم می دیم و کاری می کنیم خودش بیاد ازت معذرت بخواد , بهت قول می دم ... منو که می شناسی , وقتی میگم کاری رو می کنم حتما می کنم ...
پاشو امشب بچه ها میان اینجا , یکم برامون دف بزن حالمون جا بیاد ...
گفتم : دف , پرورشگاهه ... با خودم نیاوردم ...
منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ...
از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ...
آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ...
می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ...
خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟
باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ...
خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ...
وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ...
دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ...
من دلم پیش اون بچه ها بود ...
حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ...
بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ...
خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ...
تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ...
ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ...
اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ...
پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ...
گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ...
گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻