#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادششم
به خدا از اولش هم همین طور چشم سفید بود , خیره خیره به من نگاه می کرد انگار جد و آبادشو کشتم ....
حسین گفت : خاله به خدا شما که هیچی , خدا هم بیاد پایین اگر بفهمم دست از پا خطا کرده می کشمش ... این لکه ی تنگ رو از رو زمین برمی دارم ... به خدا می کشمش ...
گفتم : بشین سر جات حسین , اونی که تو می تونی بکشی شپشه ...
تو به گردن من چه حقی داری ؟ تو چه برادری در حقم کردی که حالا اومدی شاخ و شونه می کشی ؟ اصلا همه ی شما که اینجا هستین چه حقی به گردن من دارین ؟
جز نسبتی که با شما دارم چیکار برای من کردین که حالا مدعی من شدین ؟ ...
حسین آقا به قول خودت چند ماهه علی مرده و من عزادارم , تو برادر من بودی ؟ اومدی بپرسی آبجی چی لازم داری ؟
حالا که شوهرت نیست پول می خوای یا نه ؟ بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟
چرا راستی یادم نبود یک کار برای من کردی و اون این بود که چشم خانجانم رو ترسوندی که حتی جرات نمی کرد به من تعارف کنه دو روز پیشش بمونم ...
شما عزیز خانم فقط بگو چی از جون می خواین ؟
علی رو ازم گرفتی , نذاشتی همون مدت کمی که با هم بودیم آب خوش از گلوم بره پایین ....
حالا از جونم چی می خواین ؟ همین الان تو جمع بگین و خلاصم کنین ... مگه نمی خواستین برای علی زن بگیرن و طلاقم بدین ؟ ...
حالا چی شده من شدم ناموس شما ؟ اون وقت که علی رو تحت فشار می ذاشتین من ناموس شما نبودم ؟ ...
از همه تون گله داشتم .... باورش برام سخت شده بود ... ولی حالا گله ای نیست چون اول خدا و دوم خاله ی مهربونم هوای منو دارن ...
شاید شما وسیله بودین که من راهم رو تو زندگی پیدا کنم ... به جایی برم که مثل شما به زندگی نگاه نکنم ...
اگر عزیز خانم , بعد از فوت علی میومدی و ابراز پشیمونی می کردی شاید جای من پیش شما بود ولی خدا رو شکر نکردی ...
اگر حسین منو با آغوش باز پذیرا می شد شاید الان داشتم ظرفای زنش رو می شستم ...
ولی خدا نخواست و هوای منو داشت ...
من الان جایی هستم که شماها در نظرم هیچی نیستین ...
خاله گفت : بهشون بگو خاله و تمومش کن ... من دیگه حوصله ی اینا رو ندارم ...
گفتم : تو پرورشگاه از بچه های یتیم مراقبت می کنم ... اونجا من هستم و شصت تا دختر بچه معصوم ...
نه کینه ای , نه بغضی , نه قضاوت های بیجا و تهمت های ناروا ...
با همه ی شما هستم ... محبتتون رو به من ثابت کردین ، به فکرم بودین , ممنونم ... حالا دیگه خاطرتون جمع شد که من کار بدی نمی کنم ...
نه گم شدم , نه سراغ مرد دیگه ای رفتم ... برین با خیال راحت به کارتون برسین و از اینکه حمایتم نکردین ازتون ممنونم ...
و اینو بدونین گله ای از هیچکدوم ندارم , حلالتون کردم ...
خانجان شروع کرد به گریه کردن که : الهی بمیرم , خاک برای علی خبر نبره ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻