#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاددوم
گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟ چه مرد خوبیه ...
گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...
ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟
گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...
نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
باهات همکاری می کنه ...
با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...
گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...
ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...
بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...
نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻