🌾🌾  گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟  چه مرد خوبیه ... گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...  ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟  گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ... با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ... آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟ گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ... فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ... راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ... نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟  گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟ گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ... بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ... گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟  ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ... ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ... گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟  گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ... باهات همکاری می کنه ... با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ... گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ... گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟ آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ... تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ... گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ... ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ... بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟  تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ... قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ... گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ... منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ... نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ... با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ... به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ... و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ... نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻