🌾🌾 ✨﷽✨ وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ... گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟ گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟ گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ... دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ... گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ... پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟ همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ... خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ... لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ... گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ... نباید این کار رو می کردین ... دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت  دادین ؟ ... گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟ گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟ با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ... آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ... حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ... حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ... گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ... خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک  احوالی ازم می پرسید ... خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ... گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ... انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟ چیکارش داری ؟ ... و از پله ها اومد پایین ... با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ... خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ... خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟ گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ... عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ... خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ... خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻