🌾🌾 ✨﷽✨ حامی این بچه ها , انیس الدوله و وزیر هستن ... کسی از گل بالاتر بهشون بگه با من طرفه . دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ... کار یاد من می دی ؟ .... اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ... پس من کار خودم رو کرده بودم ... آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ... باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی  بود که اون زمان داشتم ...  خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ... من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ... از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟  گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ... گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟  گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ... رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ... با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ... گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ... گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ... با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ... حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم  ... تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ... داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ... خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...  وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ... پرسیدم : چه خبره ؟ ... زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ... زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ... گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟  گفت : از بنیاد پهلوی میان ... سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ... این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ... حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ... مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟  گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻