🌾🌾 ✨﷽✨ دخترا به من نگاه کردن ... گفتم : باشه , چیکار می شه کرد ؟ برین بالا بچه ها ... خودمم جلو سوار شدم ولی هیجانی که تو وجودم به پا شده بود , برام انکارناپذیر بود ... قبلا این احساس رو تجربه نکرده بودم و با هیجانات قبلی فرق داشت ... وقتی اونو می دیدم داغ می شدم ، قلبم تو سینه می کوبید و به نفس نفس زدن می افتادم ... پرسید : خوب ؟  گفتم : چی خوب ؟ با خنده پرسید : بچه ها رو کجا می بردی ؟ گفتم : آهان ... اون ... خیاط خونه ... نه نه ... اول می رم پارچه فروشی ... بالاتر از توپخونه , دست راست یک پارچه فروشی هست , اونجا ... بعدم می ریم نزدیک خونه ی خاله یک خیاط خونه , بهتون نشون می دم ... ببخشید , زحمتون می شه ... گفت : نه , چه زحمتی ...حاضرم تا آخر عمر , راننده ی شخصی شما بشم ... فقط کافیه امر کنین ... راستی راننده ی شخصی نمی خواین ؟  گفتم : چرا ... ولی اگر بگیرم , اول باید  خوش اخلاق باشه ... دوم , نه زود قضاوت کنه و نه زود عصبانی بشه ... مخصوصا وقتی مطمئن نیست ... گفت : هنوز از دلتون بیرون نیومده ؟ ... من که معذرت خواستم ... پرسیدم : شما می دونین انیس خانم با من چیکار داره ؟ گفت : هم آره هم نه , چون اختیار زبون انیس الدوله دست من نیست ... ولی می دونم که خیلی نرم شده , دیگه مخالفت نمی کنه و قرار به زودی بیام خونه ی خاله تون ... و یک اشاره به عقب کرد که جلوی بچه ها نمی تونه حرف بزنه ... گفتم : آقا هاشم به نظر من صبر کنین ... عجله ای در کار نیست , بذارین تو وقت مناسب ... بعضی کارا مثل همین موضوع ما , با عجله درست نمی شه ... گفت : نمی تونم مامان بزرگ ... و قاه قاه خندید و ادامه داد : یک وقتا یک طوری حرف می زنی که انگار مادربزرگم داره حرف می زنه ... ساکت شدم ... نمی خواستم یک وقت جلوی بچه ها چیزی از دهنمون در بره ... کنار پارچه فروشی نگه داشت ... به بچه ها گفتم : شما بمونین تا من برگردم ... ولی هاشم پشت سرم اومد ... متاسفانه از پارچه ای که اون بار برده بودم , نداشت و تموم کرده بود ... گفت : آبی و سبز و سورمه ای شو هم داره ... مجبور شدم از یک پارچه ی گرون تر که رنگش نزدیک پارچه ی قبلی بود , انتخاب کنم ... حالا اگر می خواستم قسط رو بدم پول کم میاوردم و درست نبود جلوی هاشم از پارچه فروش بخوام که بقیه اش رو ماه بعد بگیره ... گفتم : آقا هاشم نگران بچه ها هستم , میشه یک سر بزنین ؟  گفت : باشه , باشه الان ... و دوید به طرف ماشین ... تند و تند گفتم : آقا قسط آخر رو آوردم ولی پولم برای اینا کمه , میشه بقیه اش رو بعدا بیارم ؟ لطفا ...  گفت : بله خواهر , شما پیش من اعتبار دارین ... چه کسی از شما بهتر ... و در همین موقع هاشم برگشت و گفت : نشستن , خوبن ... خیالت راحت باشه ... پارچه فروش همین طور که پارچه ها رو می برید و تو روزنامه می بست , ادامه داد : به خدا مشتری از شما خوش حساب تر ندارم ... دو توپ پارچه ای که بردین , سر وقت قسطشو آوردین ... حالا این که قابلی نداره ... باشه بعدا , هر وقت داشتین حساب می کنیم ... مغازه متعلق به شماست ... بفرمایید ... بذار دفترم رو ببیینم ... بله , قسط آخرتونه ... درسته , دیگه بی حساب شدیم ... پول اینم باشه ماه دیگه بیارین ...  هاشم با تعجب نگاه می کرد ... گفت :چقدر می شه ؟ من می دم ... گفتم : نه نه ... امکان نداره ... شما برو بیرون , الان منو ناراحت می کنین بعد من عصبانی می شم ... ممنونم ...  دست هاشو گرفت بالا و گفت : باشه ... تسلیم ... چرا عصبانی میشی ؟ من می دونم اینا مال بچه هاست , خوب بذار منم شرکت کنم ... چرا اینقدر تو مغروری ؟ ... گفتم : این چه حرفیه ؟ غرور کدومه ؟ هر وقت لازم بود خودم بهتون میگم , مگه قبلا نگفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻