#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتم♻️
🌿﷽🌿
می چرخم. اشک در چشمان نیش می زند. لب پایینم را به دندان می کشم. لبخند
ھمیشگی الھه دیگر نیست. رنجیده ام. شاید امیریل ھم این رنجش را از چھره ام می خواند
که صورتش را با دست ھای مردانه اش می پوشاند. دستانش را که پایین می آورد، نگاھش
متاسف است. دست ھایش را دو طرف کمرش می زند. لبه ھای کت اسپرتش کنار می روند.
سری به طرفین تکان می دھد.
-نباید اون حرفو می زدم. متاسفم. عصبانی شدم.
-شما ھر وقت عصبانی میشید آرزوی مرگ کسی رو می کنید.
دوباره به صورتش دست می کشد.
-حرف درستی نزدم. بازم میگم متاسفم.
چه فایده!. قلب من شکسته. از عاشقی ناگھانی مامان. از حرف ھای امیریل. از رفتن بابا.
الھه به سمتم می آید که من یک قدم عقب می روم. می چرخم و شروع به دویدن می کنم.
صدای پاھای مردانه ای را از پشت سرم می شنوم. حدس زدن اینکه چه کسی است کار
سختی نیست.
-صبر کن. لیلی. با توام.
با سرعت بیشتری می دوم. کیفم را بغل زده ام و فقط به جلو نگاه می کنم و می دوم.
صدای "لعنتی" گفتنش را می شنوم.
پله ھای پل را به سرعت بالا می روم. به مردی تنه می زنم. پایم به پله گیر می کند و ساقم
محکم به لبه آھنی می خورد. درد بدی در پایم می پیچد. لبم را به دندان می کشم. لنگ
لنگان می روم با بغض بزرگی که گلویم را پر کرده. به ماشینم می رسم. داخلش می نشینم
و پاچه شلوارم را بالا می زنم. پایم کبود شده و خون مرده. آخ مامان. مامان. حالا چطور در
چشمانت نگاه کنم؟!. وقت ھایی که من سرگرم نوشتن مقاله و پایان نامه ام بودم تو سرگرم
چه کاری بودی؟!. سرم را روی فرمان می گذارم.
****
وارد خانه می شوم. مثل ھمیشه تنھایی و سکوت به استقبالم می آیند. مامان دانشگاه
است. علوم تحقیقات. حس می کنم کسی با مشت به جانم افتاده و له لورده ام کرده و من
با دھانی خونی، صورتی ورم کرده و کبود و تنی خیس از عرق گوشه رینگ افتاده ام. تنھای
تنھا و گیج از ضربات. شش بعدازظھر است. یک بعدازظھر فروردینی. به اتاقم که می روم با
ھمان لباس ھا روی تخت می افتم و دست ھایم را زیر سرم می گذارم. چھره بابا در ذھنم
مجسم می شود. خاطراتمان یکی یکی جان می گیرند. با ھم آواز خواندن ھایمان موقع
رانندگی. سینما رفتن ھایمان. دعوا و قھرکردن ھایمان. می خواھم اعترافی بکنم. بعد از
گذشت ھفت سال از رفتن بابا، ھنوز او را از مامان بیشتر دوست دارم. اشک به چشمانم می
نشیند. ھیچ وقت فرصت نکردم از او خداحافظی کنم. یک روز سرد برفی، وقتی از مدرسه
برگشتم مامان لباس سیاه پوشیده و بابا برای ھمیشه رفته بود. خیلی ناگھانی ما را ترک
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻