#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستهشتم♻️
🌿﷽🌿
امشب یا فردا شب؟!. کاش خدا به این زودی چوب خط مرا پر نمی کرد. به خانه بر می گردم.
مانتو و روسری ام را روی زمین می اندازم. چشمم می افتد به کتاب ھایم. دست روی تک
تکشان می اندازم. قرار بود به خارج از کشور بروم برای دکترا. یکی از آنھا را بر می دارم و پرت
می کنم روی زمین. قرار بود برای کنفرانس مشھد مقاله را آماده کنم. یکی دیگر را پرت می
کنم. فریاد می زنم.
-برید به جھنم.
یکی دیگر. کتاب ھا را پشت ھم پرتاب می کنم. ناامیدی شده خشم. تمام وجودم از خشم
می لرزد. خودکارھایم را می کوبم به دیوار و جیغ می کشم. لپ تاپم را از روی میز کار بر
میدارم و دودستی روی زمین می کوبم.
-ھمه اتون برید به درک.
دور خودم می چرخم. گرما به صورتم ھجوم می آورد. مثل بید می لرزم. چشمم می افتد به
صندلی. برش میدارم و می کوبمش به کف اتاق. می کوبم و می کوبم. بارھا و بارھا. آنقدر
که بازوھایم خسته می شوند و نفسم تند می شود. انرژی ام که ته می کشد وسط بازار
شامی که درست کرده ام می نشینم و خودم را به جلو و عقب تاب می دھم. زل می زنم به
دیوار. کرختم. صدای زنگ مرا از جا می پراند. دیدن استاد و ھستی متعجبم می کند.
شربت پرتقال درست می کنم و برایشان می برم. ھستی با لبخند نگاھم می کند. پیراھن
ارغوانی پوشیده و تلی به ھمان رنگ روی موھایش گذاشته. لبخند بی جانی روی لبم می
نشیند. روبرویشان داخل مبل فرو می روم. استاد با اخمی غلیظ، دست ھایش را روی عصا
گذاشته و زل زده است به من.
-چرا سرکار نمی ری؟!
استاد ھم دلش خوش است. بروم که چی بشود!. جوابی نمی دھم. سرم را پایین انداخته
ام.
-خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟! مامانت میگه میری سرکار، از اون طرف امیریل میگه
خبری ازت نیست. کجا میری؟!.
ھستی شربتش را با صدای قورت قورت می خورد. نگاھم رویش می ماند.
-پارک. خیابون. سر خاک بابا.
استاد سکوت می کند. با انگشت به عصایش ضربه می زند. با صدای کم جانی می گویم:
-می ترسم.
چشم ھایش را ریز می کند.
-از چی؟!.
دارم از بغض خفه می شوم. صدایم می لرزد.
-از... از رفتن.
به گریه می افتم. لب ھستی آویزان می شود. چند ثانیه بعد با صدای بلند ھمراه من گریه
می کند. سرم را روی دسته مبل گذاشته ام و ناامیدانه گریه می کنم. ھستی دستش را دور
کمرم جفت کرده و مرا ھمراھی می کند.
-آروم باش.
ولی حتی لحن مھربان استاد ھم مرا دیگر آرام نمی کند. صدای گریه ام بلندتر می شود. پاک
خودم را باخته ام. استاد مچ دستم را می گیرد و می کشد. چھار دست و پا روی زمین می
افتم. صدای گریه ھستی بلندتر می شود.
-بابی دعواش نکن.
استاد با عصبانیت مرا دنبال خودش می کشد. سکندری می خورم. بلند می شوم. چرا
دست از سرم بر نمی دارد؟!. چرا مرتب به من زنگ می زند؟!. نمی دانم می خواھد چه
کاری کند ولی حوصله ھیچ کاری را ندارم و در برابر رفتن مقاومت می کنم. محکمتر مرا می کشد که دوباره به زمین می افتم. ھستی با آن دست ھای کوچکش کمکم می کند تا بلند
شوم. استاد میان گریه و زاری ما فریاد می کشد:
-حموم کجاست؟!
روی پارکت افتاده ام. دراز به دراز. ھیچ انگیزه ای ندارم. ھق می زنم. می ترسم. چرا این
پیرمرد نمی فھمد؟!. چرا مرا به حال خودم رھا نمی کند.
استاد عصایش را گوشه ای می اندازد. خم می شود و شانه ھای مرا می گیرد و چند تکان
محکم به من می دھد.
-به خودت بیا لیلی. خودتو نباز دختر.
نمی توانم. من خودم را باخته ام. من دارم می میرم.
داد می زند:
-حموم کجاست؟!.
با انگشت به دری اشاره می کنم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا ھمانطور روی زمین کشان
کشان به دنبال خودش می برد. وارد حمام که می شویم مرا می نشاند کنار وان. شیر آب را
باز می کند. به ھستی که میان چارچوب در ھق ھق می کند و آب بینی اش آویزان است
می گوید:
-باباجان. برو اون کشتی چوبی کنار تلویزیون رو برای بابی بیار. بدو دخترم.
ھستی می دود بیرون. سرم را روی دیوار می گذارم. اشک ھایم بند نمی آیند.
وان پر آب می شود. استاد ھستی را طرف دیگر وان می نشاند.
به من می گوید:
-درست بشین و به کاری که می کنم خوب نگاه کن و جواب سوالمو بده.
حوصله ندارم. چرا نمی رود خانه اش؟!. چی از جان من می خواھد؟!. چرا نمی گذارد به درد
خودم بمیرم؟!. محلش نمی گذارم.
دوباره داد می زند.
-با توام. چشماتو باز کن و به حرفم گوش بده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻