#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودسوم♻️
🌿﷽🌿
دختر فروشنده لبخند می زند.
-اوھوم. اینو می خوای؟!.
سرم را چند بار به طرف پایین تکان می دھم. می رود پشت مانکن و شروع می کند باز کردن
زیپش.
-تا تو بری تو اتاق پرو میارمش برات.
با خوشحالی می روم توی اتاق پرو بزرگی که با پارچه از فضای فروشگاه جدا شده. مانتو و
روسری ام را در می آوردم. دختر با لباس تور روی دستش می آید تو. با کمک او لباس را می
پوشم. قلبم محکم و بی قرار می زند. می خواھم بروم جلو آینه که دستم را می گیرد و می
نشاند روی صندلی.
-یه لحظه صبر کن.
می رود بیرون و چند ثانیه بعد برمی گردد. کیفش را روی زمین می گذارد و لوازم آرایشش را
می آورد بیرون. لبخند می زنم.
-خیلی قیافه ات بی روحه. یه کم آرایش کنی لباسم بیشتر بھت میاد. شروع می کند کرم مالیدن. رژ زدن. کمی ھم رژگونه. موھایم را باز می کند و گوجه ای می
بندد. آرامم. خیلی آرام. شاید چون دامادی منتظرم نیست. مجلسی در کار نیست. عقب می
کشد و با طرحی از لبخند می گوید:
-حالا می تونی خودتو نگاه کنی.
از جایم که بلند می شوم چشمھایم سیاھی می رود. دستم را بند صندلی می کنم تا
نیفتم. دختر زیر بغلم را می گیرد. می گویم:
-چیزی نیست. ضعف کردم.
حالم که جا می آید با قدم ھای کند می روم جلوی آینه می ایستم. خودم را می بینم میان
لباس سفید عروس. ماه شده ام. چیزی قلبم را به طرف پایین می کشد. لبم را به دندان می
گیرم. دستم را به کمر می زنم و به بغل می ایستم. انگار برای من دوخته اند. می چرخم.
سرم را روی شانه می گردانم و به پشت لباس نگاه می کنم. اشک ھایم بی اختیار می
ریزند. لب ھایم می لرزند. عجیب است که با این چیزھا میل به ماندن در من شدید می شود.
کاش من ھم معجزه خدا بودم!. شفای من برایش کار سختی است؟!. باز دارم غر می زنم.
نه!. شاید یک جور التماس است. رو به دختر می گویم:
-میشه ازم عکس بندازید؟! می خوام یه عکس از خودم تو لباس عروس داشته باشم.
مغازه را با یک عکس یادگاری ترک می کنم. تلفن ھمراھم زنگ می خورد و اسم فرھاد روی
صفحه نقش می گیرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻