#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدم♻️
🌿﷽🌿
روی تخت ھستی دراز کشیده ام و دستھایم آویزانند. ھستی پایین تخت نشسته و دارد با
دقت و وسواس زیاد لاک نارنجی روی ناخن ھایم می کشد. زبان کوچکش را بین دندان ھایش
گرفته و نوکش از بین لبھایش بیرون زده. خنده ام می گیرد.
-ھستی.
ھمانطور که دارد انگشت وسطم را لاک می زند می گوید:
-بله.
می گویم:
-من خیلی دوست دارم.
نگاھم نمی کند.
-منم دوست دالم.
روز به روز ضعیف تر می شوم. روز به روز درد شکمم شدیدتر می شود. بی اشتھاتر می
شوم ولی به خودم قول داده ام تا روزی گه از پا نیفتاده ام خانه نشین نشوم.
-ھستی وقتی بزرگ شدی دخترخوبی شو. دختر خوبی واسه مامانت و مامانم.
رفته است سراغ انگشت شستم. بی حواس جواب می دھد.
-باشه.
با دست دیگرم سرش را نوازش می کنم.
-آخه تو تنھا دختر خانواده مون میشی. ھوای مامان منو بیشتر داشته باش. باشه؟!.
دستم را با ذوق بالا می آورد و نشانم می دھد.
-خوب شد؟!.
رنگ ھا ھمه کج و کوله اند. گلوله شده. پوست دور انگشت ھا ھم در امان نمانده اند. آرنج
ھایش را روی تخت می گذارد و زل می زند به من. او ھم به دایی اش کشیده. منتظر تعریف
و تمجید من است. ما شام خورده ایم و امیریل ھنوز نیامده. قھر کرده با من.
-عالی شده ھستی خوشگله. عالی.
چشم ھایش برق می زند. لب ھایش را غنچه می کند و می آورد جلو. لبش را با تمام وجودم
می بوسم و می کشمش در آغوشم. سرش را روی سینه ام می گذارم و می بوسمش.
-دلم واست خیلی تنگ میشه. خیلی.
ھستی سرش را برمی دارد و چانه ام را می بوسد. دلم ضعف می رود. دست ھایم را روی
پھلویش می گذارم و قلقلکش می دھد. صدای جیغ و خنده اش بلند می شود.
-نکن. تو لو خدا نکن لیلی.
-نمیشه. نمیشه. التماس نکن.
صدای ماشین می پیچد توی خانه. ھستی مرا فراموش می کند و می پرد پایین و با ذوق
می گوید:
-دایی اومد. آخ جون.
دستم را ستون می کنم و بلند می شوم. از خستگی نای ھیچ کاری ندارم. صورتم را آرایش
کامل کرده ام. ولی درونم غوغاست. صدای سلام امیریل را می شنوم. به خاطر بیخوابی و
درد، ضعفم نسبت به روزھای دیگر بیشتر شده. دست به میله تخت می گیرم و به سختی
بلند می شوم. می روم بیرون. امیریل داخل اتاقش رفته. چند ضربه به در می زنم و تکیه می
دھم به چارچوب.
-سلام. خسته نباشی.
از روی شانه نگاھی کوتاه بھم می اندازد. آرام جوابم را می دھد.
-سلام.
سخت ترین کار دنیا برای من این است وقتی امیریل از دستم دلخور است لبخند به لبش
بیاورم. وقتی بعد از دلخوری لبخند می زند حس می کنم دنیا را یک تنه فتح کرده ام. چشمم
می افتد به گل بگونیا پشت پنجره. مثل گل من سرحال سرحال است. پس حواسش به او
ھست. پشت به من دارد کتش را درمی آورد. می گویم:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟!. قرار بود شام مھمون تو باشیم. مگه نه؟!.
گیره لباسی بیرون می آورد و کتش را آویزان می کند. کم محلم می کند.
سرم را می چسبانم به چارچوب. پاھایم از ضعف می لرزند.
-ھنوز دلخوری؟!.
چند بار پشت ھم دست می کشد میان موھایش.
-می خوام لباس عوض کنم.
پسر نامھربان. چطور می توانی با فردی از اعضای خانواده ات اینطور سرد رفتار کنی؟!.
با بغض می گویم:
-امیریل خان یه روز می رسه که برمی گیردی به این روزھا. به این لحظه ھا. از خودت می
پرسی چرا باھاش قھر کردم؟!. چرا پشت بھش کردم و جوابشو ندادم. یه روز میاد که میگی
لیلی دیربیا ولی بیا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻