#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادهفتم ♻️
🌿﷽🌿
لبخند روشنی روی لبھای عزت نشست. برق کمرنگی از امید را می شد توی چشم ھای
کدرش دید.
عموفرید موقع خداحافظی بھم گفت که زھره از میانمان رفته. گفت به حرفم گوش داده و با
دخترش آشتی کرده و ھمان شب توی خواب ما را ترک می کند. مثل اینکه دخترش با اشک و
آه آمده و خواسته از من تشکرکند که من نبوده ام. دکتر من و شایان را صدا کرد. تکه کاغذی
به ھر دو ما داد و گفت:
-به عنوان سفیر امید گروه ما، برید به اینجاھا و سخنرانی کنید. شاید کسی با شنیدن حرف
ھای شما مسیر زندگیشو تغییر داد.
و حالا من و امیریل دنبال آدرسی می گردیم که دکتر بھم داد. یکدفعه چشمم به کوچه می
افتد. با انگشت به امیریل نشانش می دھم:
-اوناھا. اونجاست.
می پیچد توی کوچه. وقتی می رسیم بر می گردم پشت و کیسه را برمی دارم. امیریل
نگاھی به ساختمان می اندازد و بعد به من می گوید:
-تو مطمئنی می خوای بری اونجا؟
کلاه گیس را در می آورم. لرز دستانم چند روزی است که بیشتر شده. امیریل کمک می کند
تا روی سرم بگذارمش. کلاه گیسی با موھای بلوند. مرتبش می کند و تارھایش را از جلوی
چشمانم می دھد کنار. خوب نگاھم می کند. نگاھی عمیق. می گویم:
-آره. می خوام اینکارو بکنم. فقط یکباره. زیاد طول نمی کشه.
درد تیزی می پیچد توی شکمم و نفسم را بند می آورد. از شدتش تا می شوم. امیریل
دست روی شانه ام می گذارد. با نگرانی می پرسد:
-چی شدی؟!.
نفس عمیقی می کشم. از صبح دردم شروع شده و تا حالا که دو بعدازظھر است با ھیچ
قرصی نیفتاده. لبم را می گزم. کمرم را صاف می کنم و سعی می کنم به روی خودم نیاورم.
لبخند می زنم.
-چیزی نیست. خوبم.
با اخم ھای درھم نگاھم می کند.
-لازم نکرده بری اونجا. برمی گردیم.
دست روی دستش می گذارم و تندی می گویم:
-امیریل!. نھایتش ده دقیقه حرف زدنه. کار خاصی که نمی خوام بکنم.
-با این حال...
حرفش را می خورد و لبخند می زند. لبخندی که ته مایه ھای غم دارد.
-ھر چی تو بخوای.
لب ھایم را روی ھم فشار می دھم. درد شدید و شدیدتر می شود. قبلا آرایش کرده ام.
کیفم را روی دوشم می اندازم و در را باز می کنم. امیریل از آنطرف پیاده می شود و می آید
زیر بغلم می گیرد. از ضعف و ناتوانی بدنم می فھمم که روزھای زیادی نمی توانم اینطور با
کمک دیگران راه بروم. ھر روز جایی برای رفتن دارم. مثلا دیروز بیمارستان بودم و امروز اینجا.
ولی حتما باید کسی باشد تا کمکم کند راه بروم. تنھایی نمی توانم بیشتر از چند قدم
بردارم.
از در می رویم تو. کمپ معتادین راه آھن است. حیاط بزرگی دارد که کفش سیمانی است.
چند سالن، کنار ھم، ته حیاط ساخته اند. چند جا، روی دیوارھا، شعارھایی نوشته اند:
-صداقت، روشن بینی، تمایل.
-به نام دھنده بی منت.
-روز نو مبارک ھمدرد.
می رویم جلوتر. دستم را روی شکمم می گذارم و کمی به جلو خم می شوم. چند زن با
پوست قھوه ای و صورت ھایی لاغر و تکیده گوشه گوشه حیاط نشسته اند. دفتر را پیدا می
کنیم و می رویم تو. امیریل مرا دست مسئول آنجا می سپارد و بعد از کلی سفارش کردن،
خودش می رود.
خانم مسئول میکروفونی به دستم می دھد و با ھم وارد یکی از سالن ھا می شویم. دو
طرف سالن از بالا تا پایین تخت ھای دو طبقه چیده اند. تعدادی از زن ھای در حال ترک روی
تخت خوابیده اند. چند نفری ھم دور ھم جمع شده اند و پچ پچ می کند. قیافه ھایشان زرد
است. بی حال و بی جانند. وقتی مرا با آن قیافه می بینند، توجھشان جلب می شود. چند
تایی بلند می شوند و می نشینند. آنھا که حرف می زدند ساکت شده اند. ھمه ی زورم را
می زنم تا راست بایستم و دردم را نشان ندھم. می رویم ته سالن. رو به ھمه می ایستیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻