#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهشتم🦋
🌿﷽🌿
توراه برگشت به خونه بودیم ومن اخم غلیظی کرده بودم
وبه جلوخیره بودم ومدام صحنه ای که
آیه درجعبه روبازکرد وپلاک وزنجیروانداخت گردنش
وازفرهودتشکرکرد ازمقابل چشمام
عبورمیکرد...برق چشماش ...لبخندش...تشکرش...داشت
دیوونم میکرد...شیشه روتااخردادم پایین
وسرعتموزیادکردم نیم نگاهی به آیه انداختم ...بی توجه به
من کاملا روصندلی لم داده بود و دستش پلاک خدارومیفشرد وچشماش خماربودن...انگارکه خوابش
میومد...ازاینکه انقدربااحساس هدیه
فرهودونگه داشته بودحرصم دوچندان شد اماسعی کردم
خودم وفریادمونگه دارم تایه باردیگه قلب
شیشه ایشونشکونم ...توحیاط ماشینومتوقف کردم وبهش
نگاه کردم چشماش کاملا بسته بودوهنوزم
تودستش پلاک خدابود...صداش زدم :آیه بیدارشورسیدیم
حتی پلکشم تکون نخورد دوباره صداش زدم امابیفایده بود
دستموبردم جلوتاتکونش بدم که به
خودم تشرزدم آیه دوست نداشت لمسش کنم ومن
نبایدازاعتمادش هرچندشکسته سوءاستفاده
میکردم
...باموبایلم زدم به بازوش وگفتم:خرگوشکم بیدارنمیشی؟
کمی تکون خورد امابازهم به خوابش ادامه داد بیخیال
شدم و صندلیشوخوابوندم صندلی خودمم
همینطور ...روپهلوبه سمتش درازکش شدم روصندلی
وخیره شدم بهش توشال لیمویی کم رنگش
مثل فرشته های آسمونی شده بود...معصوم ...زیبا...دوست
داشتنی...این دختر که مثل فرشته
هاخوابیده بود وپلاک خدایی رومیفشردکه فرهودبراش
خریده بود...یه چیزی تووجودش داشت
...یه چیز عجیبی که ازش سردرنمی اوردم...یه چیزی که
منوجذب میکرد به خودش ....یه نیرویی
داشت ...مثل نیروی آهن ربا...فقط یه فرقی داشت ...آیه
آهن ربانبود ....آیه دل ربابود...
آیه بدون هیچ عشوه ای دل ربابود...بدون هیچ
خودنمایی...بدون هیچ آرایشی ...آیه
ارزشمندبود...مثل الماس...شایدازالماس هم ارزشش
بالاتربود...کاش زودترازاین هاپی به ارزش این
دخترمیبردم...کاش انقدرقلبشونمیشکوندم...قلب
ازشیشو...واقعاچراتوتموم این مدت این
معصومیتوتوچهره اش ندیده بودم؟شایدم دیده بودم
وخودمو به ندیدن میزدم...درسته ...من فقط
داشتم خودموگول میزدم ...چون دلم نمیخواست باورکنم
که یه دخترنمیتونه خوب باشه...پاک
باشه...معصوم باشه...باوری که لعیاتوذهنم حک کرده
بودازهم جنسای خودش اجازه نمیدادآیه
روباورکنم...اما...چی باعث شد یدفعه باورش کنم...پاکدامنی
هاش؟اشکهاش؟خواب
سرهنگ؟یا...یااحساس ناآشنایی که داشت به تموم سلول
های بدنم رخنه میکرد...؟؟؟اونقدربه
خرگوش کوچولوی خوشگلم خیره شدم که کم کم پلک
هام سنگین شد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻