🪴 🦋 🌿﷽🌿 با بهت به وسایلی که به عنوان سوغاتی رو به روم چیده شده بود نگاه انداختم نگاهمو به سمت آیه و چمدون پر از سوغاتیش که با ذوق دونه به دونش رو نگاه میکرد چرخوندم..... بعد با غیض رو به بابا غریدم :واقعا که قدیمی ها خوب میگفتن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.... بابا سریع گفت :این چه حرفیه بابا من کی تبعیض قائل شدم؟ عاقل اندر سفیهانه اول نگاهی به چمدون و خرس کوچولویی که تو بغل آیه بود انداختم و بعد نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم بابا که متوجه منظورم شد و بعد از ایشی که آیه گفت با ملاطفت گفت: ای بابا پاکان جان تو که دیگه بچه نیستی صدای اعتراض آلود آیه بلند شد :پس منظورتون اینه که من بچه ام دیگه... بابا که حسابی گیر کرده بود سریع از جا بلند شد و گفت :اوووم من خیلی خسته ام میرم یه ذره استراحت میکنم تا بعدش بریم بیرون منم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سردرد و سوزش چشم ناشی از بی خوابی دیشب دیگه مهلت بیدار بودن رو به من نمیداد... سه ساعتی گذشته بود که با صدای تقه ی در و متاقبش باز شدنش و ورود بابا با خستگی و چشمایی خمار از خواب سریع سرجام نیم خیز شدم که بابا سریع پرسید: مگه دیشب نخوابیدی ؟ ناچارا راستشو گفتم :نه خوابم نبرد گوشه ای تخت نشست و گفت :چرا ؟ دیگه جوابی برای این سوالش نداشتم به خاطر همین شونه ای بالا انداختم و صریح گفتم :همینطوری بی دلیل بی خوابی که دلیل و منظق سرش نمیشه یهو میزنه به سر آدم و خواب و آرامش رو از آدم میگیره بابا موشکافانه نگاهش رو به چشمام دوخت اما طبق معمول بی نتیجه دست از تلاش کشید و گفت :با آیه خوب شدی؟بالاخره مشکلتون رو حل کردید ؟ سری به علامت تایید تکون دادم و بعدش خمیازه ی بلند بالایی کشیدم. -چی شد که مشکلتون حل شد ؟ ناجوانمردانه است، آیه بهترین دختریه که تو تمام-عمرم دیدم یه سو تفاهم بود نمیشه همه رو با یه چوب زد بابا سری به علامت تایید تکون داد و گفت :خوشحالم که بالاخره به این نتیجه رسیدی دیگه داشتم به آیکیوت شک میکردم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :بابا حواست هست از وقتی برگشتی داری ترور شخصیتم میکنی؟ بابا با خنده گفت :کی ؟من ؟ با نگاه تند و تیزی که به سمتش انداختم به راحتی تونستم جمله ی پس نه پس رو بهش تحویل بدم...... بابا با خنده از جاش بلند شد و گفت :آماده شو میخوایم بریم بیرون با نارضایتی دستامو روی تشک تخت کوبیدم و گفتم :آخه کجا ؟بگیر بخواب پدر من خسته ای تازه از مسافرت برگشتی بابا دستامو گرفت و از تخت پایین کشید و گفت :پاشو ببینم تنبل خان من تو هواپیما خوابیدم پاشو تنبل پاشو...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻