#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهشتاچهارم🦋
🌿﷽🌿
با حال زار و نزاری از اتاق پاکان بیرون زدم که با بابا رو به
رو شدم
بابا که حال منو دید سریع به سمتم اومدوبانگرانی پرسید
:آیه بابا چی شدی تو دختر؟
با تمام نامردی های پاکان باز هم دلم نمی اومد جلوی بابا
نادر خرابش کنم و اصلا کی دلش میاد
قلب این مرد مهربون رو بشکنه؟
با لحن خسته ای گفتم :هیچی فکر کنم زیاد کار کردم
باید استراحت کنم
بابا کلافه پنجه ای تو موهای جوگندمی اش
کشیدوگفت:اخه کی بهت گفته که بشینی خونه به این
بزرگی رو تمیز کنی اونم یه تنه ؟
شونه ای بالا انداختم و لبخند کم جونی رو صورتم نشوندم
وگفتم:حوصله ام سر رفته بود خوب
بابا سری به علامت تاسف تکون دادوگفت :حالا جدا از این
حرفا خواستم ازت اجازه بگیرم
با تعجب به صورت بابا نگاه کردم وپرسیدم :اجازه ؟اجازه
ی چی ؟
بابا سرش رو پایین انداخت وگفت :راستش سامان و باباش
زنگ زدن و گفتن اگه تو اجازه بدی یه وقتی بذاریم برای خواستگاری
تعجب نکردم .این چند روزه گذشته سامان خیلی دور و بر
من میپلکید و حرفهاش حال و هوای
ازدواج و خواستگاری رو داشت و من عاشق پاکان بودم و
ندید میگرفتم اما حالا اوضاع فرق کرده
بود و من تنها هدفم بیرون زدن از خونه ای بود که مردی
که عاشقش بودم توی همسایگی من بود و
بدترین آسیب ها رو به من زده بود
بی هیچ حرفی نگاهم رو به بابا دوختم ودیدم اشتیاق
مردی رو که یکی از آرزوهاش به گفته ی
خودش عروس کردن دخترشه و بابای من آرزو به دل مرد
و عروسی من رو ندید.....
بعد از چند دقیقه مکث گفتم :هرچی خودتون صلاح
میدونید
بابا ذوق کردوگفت :پس میگم بیان
بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم ودورشدم از اتاقی که
پاکان نامی توش نفس میکشید و من دیگه
هوایی رو که اون توش نفس میکشید رو نمیخواستم.
روز خواستگاری پاکان با شنیدن خواستگاری سامان از من
بی هیچ حرفی فقط نگاه دلگیرش رو
حواله ی من کرد و کسی نیست که بهش بگه تو چرا
دلگیری و دلگیری حق منه نه تو....
سامان و پدرش که اومدن پنجه کشیدن های پاکان توی
موهای لخت و خرمایی رنگش شروع شد.
پاش رو به حالت عصبی تند تند تکون میدادو من فقط
نگاهم خیرم به مردی بودکه با وجود تمام
نفرتم ازش هنوز عاشقانه دوستش داشتم و انگار پاکان
ناراحته از دست دادن عروسک جدیدش
برای اذیت و شکنجه کردنش....
بابا که صدام زد و ازم خواست چایی بیارم بی چون و چرا
به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول ریختن
چایی توی استکان های کمر باریک خوشگل مدل قجری
شدم که با صدای پای فردی به سمت عقب
بر گشتم صدای پای فرد آشنایی که هنوز قلبم رو وادار به
تپش های تند و بی قرار میکرد.
تپش های تندونامنظم قلبم رومیتونستم ازچشمای
معشوقم پنهون کنم اماکاش لرزش دستام روهم
میتونستم پنهون کنم .ازگوشه چشم نگاهش میکردم روی
صندلی میزغذاخوری نشست وکاوری
روکه داخلش کاغذی بودبه سمتم پرت
کردوگفت:اینومیخواستم سرعقدمون بهت زیرلفظی بدم
اماتوداری عروس یکی دیگه میشی......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻