#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستششم 🦋
🌿﷽🌿
پاکان دوباره گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم
دلم خواست زمین دهن بازکنه ومنوببلعه اما اون لحظه
زیرنگاه سنگین فرنوش ونگاه شیطانی وخیره
پاکان نباشم...خداروشکرفرنوش باحرفش حداقل ازنگاه
پاکان راحتم کرد:میگم آقاپاکان
میخوایدمن برم راحت باشید؟
پاکان یدفعه به خودش اومدنگاهشوازم گرفت وبه فرنوش
نگاه کردوگفت:ببخشیدحواسم نبود
فرنوش باظاهری جدی امابه شوخی گفت:ماجوون بودیم
حتی اسم شوهرمونم جلوی کسی
نمیاوردیم جوونای الان چه بی حیاشدن والا .شرم وحیام
خوب چیزیه
به پاکان نگاه کردم اون هم به من نگاه کردوهمزمان باهم
زدیم زیرخنده.
ساعت 5شب بودوقراربوداول بریم سینماوبعدبریم شام
بخوریم قبل رفتن به باباخبردادم وگفتم که
غذاشوگرم کنه وبخوره وچون شک داشتم این کاروکنه به
جون پاکان قسمش دادم که میدونستم
ارزشمندترین دارایی زندگیشه.
واردسالن سینماشدیم وتوردیفای آخرمن وفرنوش کنارهم
نشستیم وپاکان کنارمن وآرمان
کنارفرنوش نشست .تمام مدتی که درحال دیدن فیلم
بودیم صدای زمزمه آرمانو میشنیدم که
بافرنوش حرف میزدونذاشت فرنوش بیچاره چیزی ازفیلم
بفهمه .اخرفیلم به عروسی ختم شدکه
پاکان آروم گفت:یعنی میشه یه روزم عروسی مابشه؟
خجالت کشیدم وسرموپایین انداختم امانتونستم ازکش
اومدن لبخندم جلوگیری کنم که پاکان
بادیدن حالت چهرم گفت:اگه بدونی چقدرسخته وقتی
لپات گل میندازه خودموکنترل کنم
سرم تاآخرین حدپایین رفت حرفاش زیبابودن وحس
خوبی بهم میدادن اماطوری هم بودن که
خجالت زدم میکردن
-دختربامن اینکارونکن. نمیگی چطوری تاوقتی محرم
بشیم خودموکنترل کنم؟ها؟
خداروشکربلندشدن فرنوش وآرمان این فرصتوبهم دادکه
بلندشم وکمی ازپاکان فاصله بگیرم.
برای شام به یه رستوران شیک رفتیم وبعدشام هم
سرتاسرشهروگشتیم وگشتیم وخوش گذروندیم
ودرآخرآرمان من وپاکانوبه خونه رسوندوبعدهم قرارشدکه
فرنوشوبرسونه وهمگیمون خوب
میدونستیم که آرمان چرااول من وپاکانورسوند.
یک هفته ازاتفاقات نافرجام اون روزمنحوس میگذشت
وباباهم کم کم به زندگی عادیش برگشته بودهرچندکه
هنوزهم حس میکردم کمرش خمیده ست
ویه غم بزرگ توچشماشه امابازهم جای شکرش باقی
بودکه خودشوازحصارسنگی دیوارای اتاقش
خلاص کرده بودوسرکارمیرفت کارمیتونست حواسشوازغم
هاوغصه هادورکنه وکم کم ازیادش ببره
.هرچندکه موضوع مادرپاکان یه داغ بودوحتی اگه
ازیادمیرفت بازهم جاش میسوخت وبرای همیشه
دردناک باقی می موند.کم کم رنگ غمی که خونه به
خودش گرفته بودداشت ازبین میرفت که یه
روزپدرآرمان به بابازنگ زدوازش خواست که باخانواده
فرنوش تماس بگیره وواسطه امرخیربشه......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻