✨﷽✨ ✍ بعد از شهادت محمّد (زهره‌وند) ، می‌خواستیم وسایلش را تحویل خانواده‌اش بدهیم. با سیّدمحمّد(یکی از همرزمان شهید) رفتیم دربِ کمدش را باز کردیم. نظم محمّد مثال زدنی بود. لباسهای نظامیش ، بسیار مرتب و منظم مانند لباس‌فروشی‌ها ، روی هم چیده شده بود و تا سقف کمد ، بالا آمده بود. با خودمان گفتیم بهتر است قبل از رفتنمان ، جیبهای‌ لباسش را بگردیم که اگر نامهٔ اداری و وسایل سازمانی داخلش هست با خودمان نبریم. در حینِ بررسی ِ وسایلش به نکتهٔ جالبی برخوردیم. محمّد نمونه‌های ‌مختلفی از سربندهایی متبرّک به نام خانم فاطمهٔ‌ زهرا را جمع‌آوری کرده بود و در هر لباسش ، یکی از آنها را گذاشته بود. شش ، هفت سربند. یکی سبز ، یکی قرمز ، یکی زرد و.... لباس‌ها را مجدداً به همان شکل تا زدیم و قبل از آنکه در پلاستیک بگذاریم ، روی هر لباس یک سربند‌ گذاشتیم. بعد از چهلم محمّد ، قرار گذاشتیم به خانهٔ‌شان برویم تا وسایلش را تحویل بدهیم. پدر،مادر،برادران،همسر و فرزند شهید در منزل بودند. چند دقیقه ای در منزل ایشان نشستیم. یکی از دوستانی که همراه ما آمده بود ، خطاب به مادرِ شهید گفت حاج خانم ، ان شاءالله محمّد با حضرت زهرا محشور بشود. مادرِ شهید گفت محمّد عاشق حضرت زهرا بود و از ارادت محمّد به ایشان گفت. صحبت های حاج‌خانم که تمام شد ، ما هم ماجرای سربندهای یا فاطمه الزهرا را گفتیم. واقعاً حالِ عجیبی در جلسه حاکم شد. سیّدمحمّد آرام ، آرام شروع کرد این شعر از حضرت زهرا را ، که حاج محمود کریمی خوانده بود ، برایمان خواند. سفره دارِ کرمی ، سایهٔ سرمی ، مهربون‌تر از ، مادرمی .... جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و ششم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼