۱-شب باشد. نیمه‌های شب. اتوبوس‌ها خسته‌ی راه، میانه‌ی بیابان بایستند. چراغ نئونی رستورانِ چرکِ بین‌راهی بطپد. مستِ خواب باشی و بیدارت کنند که شام. سرما، هایِ دهانت را بنمایاند. نه راه رفت و نه برگشت. بیرون آن رستوران بایستی. در این حین، چند درصد احتمال هم‌صحبتی می‌دهید که از شما بپرسد:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۲-پرستاری می‌خواند. هم‌صحبتی با من، شیره گرفتن از آلبالوست، روغن گرفتن از کاه، آبمیوه گرفتن از موز. نمی‌دانم. حرف زدیم. پشمامی سر داد که طلبه‌ام. گذشت. «از زندگی راضی هستی؟». با نیش باز بالا و پایین زندگی‌ام را کاویدم. از این سر ِ ذهن به آن سر دویدم. چرا نباشم؟ سر تکان دادم. «(خنده خفیف) آره خب...». ۳-چند دقیقه سکوت فضا را پر می‌کند. سکوت، با صدای لاستیک کامیون‌ها روی آسفالت جاده گره می‌خورد و شکسته می‌شود:«حالا واقعا خدایی هست؟». ۴-آدمِ بی‌درد، حرفِ دردمند را نمی‌فهمد. این کلمه یقین است. تا نچشیده باشی، هم‌دردی ترهات بافتن است. حرف همین است. اگر روزی رویِ پلِ شک، عبور و مرور نداشته‌ای، می‌خندی. بله آقا! پوزخندها دیدیم. نگاهش کردم. کلمه به کلمه همراهش کردم. برهانِ دو دو تا چهارتا راه چاره نیست. باید بفهمی چرا، چه شده، چه خبر است. همین. ۵-راه چاره نیست، باید دوید و شکی نیست. لکن خدا رحمتش کناد، اگر آن شهید هم گفته باشد «از درس متنفرم» و حرف تکلیف را پیش کشیده باشد. ما مریدِ آن مراد ِآملی هستیم که مترنما می‌فرمود:«منم آن تشنه دانش که گر دانش شود آتش/مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمن‌ها». ۶-یک کلمه، شقشقه هدرت هم هست. بعضی حرف‌ها انگار از زمانه ما رخت بر بسته. گذشت دیر‌ زمانی که علم در ذهن‌ها مطلوبیت ذاتی داشت. زمانه ما، زمانه این حرف‌ها نیست. علم در طلب کارآمدی مد است. نهایت مکالمه ما با این دسته کثیر عرض التماس دعاست و احتمالا راهکار عده مقابل هم همین است. چه عرض کنیم.