این دفعه که بیایم تنها نیستم، کفنی میآورم پر از کتاب. همین کفن که فروشنده افغان داخل سوق کبیر نجف گفت نوشتههایش با زعفران است. کتابها را داخل یک قفسه ردیف دارم. به ترتیب تاریخ، ردیف میچینم. از ابیمخنف و صدوق و مفید تا سید و مقرم، دربندی و کاشفی، فرهاد میرزا و سامان، شیخ عباس و ... بسم الله. کتابها را باید سفت بپیچم داخل کفن. این دفعه که بیایم از شارع الحسين به شارع القبله میرسم. آتشی به پا میکنم و جسمِ مُکفّن به اسم تو را آتش میزنم. بالاخره: "عشق است و دل افروزی، ناکامی و پیروزی/خواهی که در آموزی؟ آتش به کتاب افکن". اسم تو را از کتابها نمیخواهم. اسم تو را ... . اسمِ تو. اسم تو جزو آن کلمات است. اسم تو گوشوارهی عرش است. اسم تو؟ اسم تو را آدم ابوالبشر بایست بگوید و دلش بلرزد و واقعه را بشنود. آدم اسم تو را برای توبه میخواست، برای توبه میگفت و من؟ "من بر تو پرستنده و زاهد به خداوند/هرکس بود ای مونس جان، با صنمی خوش".