هدایت شده از شوادون خاطرات
داشتیم عقب نشینی می‌کردیم. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت سرمان. هر کس کلاه خودش را گرفته بود باد نبرد. هنر هر کداممان این بود که خودمان را برسانیم عقب. محمدرضا پایش ترکش خورده بود و پوتینش پر شده بود از خون. به سختی راه می‌رفت. در این بین صدای کمک خواستنی از بین نیزارهای حائل بین ما و عراقی‌ها بلند شد. محمدرضا خواست که برای کمک برود. اصرار کردیم بماند. شرایط، شرایط خاصی بود که هر کس باید گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشید. اما محمدرضا بی‌خیال اصرارهای ما رفت لای نیزارها و چند دقیقه بعد دیدیم مجروحی را روی کولش انداخته است و دارد لنگان لنگان بر می‌گردد. مثل همیشه آرام و خندان و بی‌ادعا. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb