✅ «توافق ذهنی بچه های جنوب شهر» 🖋 [ | | ] با همان مایوی روی شلوار، وسط هال داشتم طبق آموزه‌های مسعود، دست‌هایم را اینطوری تکان می‌دادم و پاهایم را اینطوری تکان می‌دادم که یک مرتبه بابا وارد خانه شد. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: «این چه سر و ریختیه واسه خودت درست کردی؟» گفتم: «از طرف مسجد فردا می خواییم بریم استخر.» هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که محکم جواب داد: «بی‌خود! اگه بری غرق بشی کی جواب می‌ده؟» کش شورت مایو شل شد و مثل لوچه‌هایم آویزان شد. گفتم: «مراقبم بابا! آقا صمدی هم هست. مواظبه.» اعتنا نکرد و رفت داخل آشپزخانه. با التماس گفتم: «بابا!» گفت: «همین که گفتم.» مامان قابلمه غذا را از سر سفره گذاشت و رو به بابا گفت: «ازشون پول نمی گیرن.» نگاه بابا، روی مامان متوقف شد. بعد سرش را به سمت من چرخاند و گفت: «پس خیلی مراقب باش.» 🔻متن کامل را در سایت الف‌یا بخوانید👇 📎http://alefyaa.ir/?p=6783 🔹 پ.ن: برادر و دوست صاحب‌قلم عزیزم، آقا محمد روایت‌داستانی زیبایی از بچه‌های جنوب شهر تصویر کرده... شما را به خواندن این متن گرم و پرانرژی دعوت می‌کنم. 🌹 🌐 @aliebrahimpour_ir