🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۳ 🌷 🌸 نواب گفت : چی شده بچه ها ؟! 🌟 حسن گفت : بیا خودت ببین ؛ ☀️ مرتضی گفت : اینجا بک در ، باز شده 🇮🇷 نواب پایین آمد . 🇮🇷 و با هم ، داخل هرم شدند . 🇮🇷 به محض وارد شدن ، 🇮🇷 دروازه بسته شد و همه جا نورانی گشت . 🇮🇷 خود را درون یک سالن بزرگ و زیبا دیدند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب جان ، من می ترسم . 🌟 ای کاش به ما بگی ، دنبال چی می گردی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 گفتم که ، خودم هم نمی دونم 🌸 ذوالجناح هم که چیزی به ما نگفت . 🌸 ولی هر چی هست ، همین جاست دیگه . 🇮🇷 مرتضی به حسن گفت : 🌹 راستش نواب جون من هم می ترسم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من هم می ترسم ، 🌸 پس سریعتر همه جارو بگردیم ، 🌸 ببینیم چی پیدا می کنیم . 🇮🇷 ناگهان دری مخفی ، از روی دیوار باز شد . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها نظرتون چیه که داخل اونجا بشیم ؟! 🇮🇷 می خواستند به طرف آن در بروند 🇮🇷 که ناگهان از آن در ، 🇮🇷 موجودات مومیایی شده ، خارج شدند 🇮🇷 و به طرف نواب و دوستانش آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، جیغ زنان و فریادزنان ، 🇮🇷 به دنبال راه فرار می گشتند . 🇮🇷 اما نواب ایستاد و با مشت و لگد ، 👈 با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 درب مخفی دوم ، از دیوار باز شد . 🇮🇷 و از درون آن ، موجودات سیاه ، 🇮🇷 با بدن انسان و سر پرنده ، خارج شدند . 🇮🇷 درب سوم نیز باز شد 🇮🇷 و درهای دیگر ، پشت سر هم باز شدند . 🇮🇷 نواب ، از مشت و لگد زدن ، خسته شده بود ؛ 🇮🇷 ناگهان یادش آمد 🇮🇷 که از شمشیر ذوالفقار استفاده کند . 🇮🇷 شمشیر را ، از درون پارچه بیرون آورد . 🇮🇷 آن را بالا برد و بلند یا علی گفت 🇮🇷 و ضربه محکمی به یکی از آنها زد . 🇮🇷 ضربه ذوالفقار ، رعد و برقی بزرگ درست کرد 🇮🇷 و یکی پس از دیگری را به قتل رساند . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، با تعجب نگاه کردند 🇮🇷 حسن با بهت و تعجب گفت : 🌟 وای پسر ؛ این دیگه چی بود ؟ 🌟 نواب تو چکار کردی ؟! 🌟 با یک ضربه ، صد نفر رو کشتی 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌟 فکر کنم حالا بازی مساوی شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla