eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
91 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۱۹ 🌷 🇮🇷 حسن داشت به مرتضی می گفت : 🌷 پسر ! ما اینجا چکار می کنیم ؟ 🌷 نکنه یه بلایی سر ما بیارن ؟ 🇮🇷 دوباره شکاف کوه بزرگتر شد . 🇮🇷 و ترس حسن و مرتضی بیشتر شد . 🇮🇷 ناگهان به سرعت ، 🇮🇷 اسب سفیدی ، از دل کوه خارج شد . 🇮🇷 و نواب ، سوار آن شده بود . 🇮🇷 اسب ذوالجناح ، از کوه به پایین پرید ؛ 🇮🇷 بال های خود را باز کرد و پرواز نمود . 🇮🇷 نواب ، خیلی خوشحال بود . 🇮🇷 و از روی اسب ، 🇮🇷 دوستانش را صدا می زد . 🇮🇷 بعد از پرواز و خوش گذرانی ، 🇮🇷 نواب و ذوالجناح ، آرام پایین آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی را سوار کردند ؛ 🇮🇷 و دوباره پرواز کردند . 🇮🇷 ذوالجناح ، در منطقه شوش دانیال ، 👈 به زمین نشست . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 ذوالجناح ، اینجا کجاست ؟! 🌸 چرا ما رو آوردی اینجا ؟! 🇮🇷 ذوالجناح ، آرام آرام قدم می زد ، 🇮🇷 پای خود را بلند کرده و محکم بر زمین کوبید 🇮🇷 زمین ، دهان باز کرد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، ترسیدند 🇮🇷 و از ذوالجناح ، پیاده شدند . 🇮🇷 ذوالجناح و نواب ، از دهانه زمین ، 👈 داخل زمین شدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، بالای زمین ماندند 🇮🇷 ذوالجناح ، عمق زیادی از زمین را ، پایین آمد 🇮🇷 تا به کف زیر زمین رسیدند . 🇮🇷 نواب پیاده شد . 🇮🇷 و با ذوالجناح ، قدم زنان ، جلو می رفتند 🇮🇷 به پله هایی رسیدند 🇮🇷 که باید از آنها بالا بروند . 🇮🇷 اما ذوالجناح ایستاد و با بال خود ، 👈 آرام نواب را به سمت پله ها ، هل می داد . 🇮🇷 نواب نیز ، 🇮🇷 آرام و ترسان از پله ها ، بالا می رفت . 🇮🇷 تا به آخرین پله رسید . 🇮🇷 در آنجا شمشیری مثل شمشیر ذوالفقار ، 🇮🇷 مشاهده نمود . 🇮🇷 هم خوشحال بود هم متعجب . 🇮🇷 آرام به طرف شمشیر رفت . 🇮🇷 دستش را دراز کرد . 🇮🇷 می خواست به شمشیر دست بزند 🇮🇷 که ناگهان پرنده ای بزرگ و سیاه ، 🇮🇷 با چشمانی سفید و درخشان ، 🇮🇷 جلوی او ظاهر شد و با صدایی بلند گفت : 🦅 تو کی هستی ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۰ 🌷 🇮🇷 نواب ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 پایش لیز خورد و از پله ها افتاد . 🇮🇷 که ذوالجناح ، پرواز کنان ، او را گرفت . 🦅 پرنده بزرگ گفت : 🌹 ذوالجناح تویی ؟! 🌹 اینجا چکار می کنی ؟! 🌹 فکر کردم ، دیگه هیچ وقت ، 👈 از کوه نور بیرون نمیای . 🦄 ذوالجناح گفت : 🌸 سلام ققنوس ! 🌸 شیعیان ، به ما نیاز دارن . 🌸 باید کمکشون کنیم . 🌸 لطفا شمشیر مولامون ، 👈 امام علی علیه السلام رو ، 🌸 به این جوون تحویل بده . 🦅 ققنوس گفت : 🌹 ذوالجناح ! خودت بهتر می دونی ؛ 🌹 که نمی تونم این کارو بکنم . 🌹 نمی تونم شمشیر رو ، به هر کسی بدم ، 🌹 این شمشیر ؛ دست من امانته 🌹 اما به خاطر تو ، 🌹 چشم ؛ ده تا سوال ازش می پرسم ، 🌹 اگه تونست پاسخ بده ، 👈 شمشیر ذوالفقار رو تقدیمش می کنم . 🦅 ققنوس ، به نواب رو کرد و گفت : 🦅 آماده ای جوون ؟! 🇮🇷 نواب با ترس گفت : بله 🦅 ققنوس گفت : 🦅 سوال اول ؛ امام اول شیعیان ، کیست ؟! 🦅 دو : پس از پیامبر اکرم ، خلافت حق چه کسی بود ؟! 🦅 سه : دین تو چیست ؟! 🦅 چهار : مذهب تو چیست ؟ 🦅 پنج : پیامبر تو کیست ؟! 🦅 شش : امام تو کیست ؟! 🦅 هفت : کتاب تو چیست ؟! 🦅 هشت : قبله تو کجاست ! 🦅 نه : تنها صحابه پیامبر ، که خودش و اجدادش ، گناه نکردند و لب به هیچ مست کننده ای نزدنند ؟! 🦅 و اما سوال آخر ، قرآن کریم ، شرط کامل شدن دین و اتمام نعمت رو در چی می دونه ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۱ 🌷 🇮🇷 نواب ، نگاهی به ققنوس کرد ؛ 🇮🇷 سپس نگاهی به ذوالجناح نمود ؛ 🇮🇷 و برای جواب معماها ، به فکر فرو رفت . 🇮🇷 بعد از کمی فکر کردن به ققنوس گفت : 🌸 امام اول شیعیان ، امام علی علیه السلام اند 🌸 پس از پیامبر اکرم ، 🌸 خلافت حق امام علی علیه السلام بود . 🌸 دین ما ؛ اسلامه 🌸 مذهب ما ؛ شیعه است 🌸 پیامبر ما ؛ حضرت محمد صلی الله علیه وآله 🌸 امام ما ، علی علیه السلام و فرزندان ایشانند 🌸 قبله ما ؛ کعبه است . 🌸 کتاب ما هم ، قرآن کریمه 🌸 تنها صحابه پیامبر ، که نه خودش و نه اجدادش ، گناه نکردن و لب به هیچ مست کننده ای نزدن ؛ امام علی علیه السلامه . 🌸 قرآن کریم ، شرط کامل شدن دین و اتمام نعمت رو ، در پذیرش ولایت و امامت امام علی علیه السلام ، می دونه . 🇮🇷 ققنوس با تعجب به نواب نگاه کرد و گفت : 🦅 آفرین جوون ، خیلی خوب بودی آ 🦅 حالا می تونی ذوالفقار رو ببری 🦅 فقط قول بده که مواظبش باشی 🇮🇷 نواب گفت : چشم حتما ، متشکرم 🇮🇷 نواب ، شمشیر ذوالفقار را برداشت 🇮🇷 سوار بر ذوالجناح شد ، 🇮🇷 و پرواز کنان رفتند . 🇮🇷 از زمین خارج شدند . 🇮🇷 و کنار حسن و مرتضی ایستادند . 🇮🇷 ذوالجناح ، آنها را سوار کرد و پرید . 🇮🇷 ذوالجناح ، به طرف اهرام ثلاثه مصر رفت . 🇮🇷 بعد از ساعتها پرواز ، بلاخره رسیدند . 🇮🇷 قبل از پیاده شدن ، نواب به ذوالجناح گفت : 🌸 دوست من ❗️ 🌸 اینجا اومدیم ، دنبال چی بگردیم ؟! 🇮🇷 اما ذوالجناح ، چیزی نگفت . 🇮🇷 نواب دوباره گفت : 🌸 با اون پرنده حرف می زنی ، 🌸 اما با من حرف نمی زنی ؟! 🌸 نکنه با من قهری ؟! 🌸 باشه تو چیزی نگو ، خودم پیدا می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۲ 🌷 🇮🇷 نواب به حسن و مرتضی رو کرد و گفت : 🌸 نمی دونم دنبال چی باید بگردیم 🌸 فقط می دونم یه چیزی اینجا هست 🌸 که مقدسه . 🌸 چیزی که می تونه در برابر شاهنشاه ، 🌸 به ما کمک کنه و ما رو پیروز کنه . 🇮🇷 سپس نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت : 👈 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 ناگهان حسن داد زد : 🌹 از اونجا ، یه نوری داره چشمک می زنه 🇮🇷 نواب ، چشمانش را باز کرد 🇮🇷 و به نقطه ای که حسن اشاره می کرد ، 🇮🇷 نگاهی انداخت و گفت : 🌸 آره خودشه ، بزن بریم 🇮🇷 نواب و دوستانش به طرف نور رفتند . 🇮🇷 نور ، روی نوک هرم قرار داشت . 🇮🇷 هیچ دری در هرم نیز ، وجود نداشت . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به سختی از هرم ، بالا رفتند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب جون ، هنوز نرسیدیم ؟ 🌟 بابا خسته شدیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فکر کنم باید تا نوک هرم ، بالا بریم . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، برای استراحت نشستند . 🇮🇷 و نواب به تنهایی ، تا نوک هرم بالا رفت . 🇮🇷 ناگهان نور ، ناپدید شد . 🇮🇷 و نواب دیگر نمی دانست که چکار باید بکند . 🇮🇷 با یک دست ، نوک هرم را گرفته بود . 🇮🇷 و با دست دیگر ، به دنبال راه و سوراخ و علامت و نشانه ای روی دیوارهای هرم بود . 🇮🇷 که ناگهان پای نواب لیز خورد ؛ 🇮🇷 و دست دومش را نیز ؛ روی نوک هرم گذاشت . 🇮🇷 بدنش در حال تکان خوردن بود . 🇮🇷 که باعث شد نوک هرم نیز تکان بخورد . 🇮🇷 نواب فهمید که نوک هرم ، متحرک است . 🇮🇷 آرام نوک هرم را چرخاند . 🇮🇷 ناگهان مرتضی صدا زد : 🌟 نواب بیا پایین ؛ اینجا یه اتفاقی داره میفته 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۳ 🌷 🌸 نواب گفت : چی شده بچه ها ؟! 🌟 حسن گفت : بیا خودت ببین ؛ ☀️ مرتضی گفت : اینجا بک در ، باز شده 🇮🇷 نواب پایین آمد . 🇮🇷 و با هم ، داخل هرم شدند . 🇮🇷 به محض وارد شدن ، 🇮🇷 دروازه بسته شد و همه جا نورانی گشت . 🇮🇷 خود را درون یک سالن بزرگ و زیبا دیدند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب جان ، من می ترسم . 🌟 ای کاش به ما بگی ، دنبال چی می گردی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 گفتم که ، خودم هم نمی دونم 🌸 ذوالجناح هم که چیزی به ما نگفت . 🌸 ولی هر چی هست ، همین جاست دیگه . 🇮🇷 مرتضی به حسن گفت : 🌹 راستش نواب جون من هم می ترسم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من هم می ترسم ، 🌸 پس سریعتر همه جارو بگردیم ، 🌸 ببینیم چی پیدا می کنیم . 🇮🇷 ناگهان دری مخفی ، از روی دیوار باز شد . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها نظرتون چیه که داخل اونجا بشیم ؟! 🇮🇷 می خواستند به طرف آن در بروند 🇮🇷 که ناگهان از آن در ، 🇮🇷 موجودات مومیایی شده ، خارج شدند 🇮🇷 و به طرف نواب و دوستانش آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، جیغ زنان و فریادزنان ، 🇮🇷 به دنبال راه فرار می گشتند . 🇮🇷 اما نواب ایستاد و با مشت و لگد ، 👈 با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 درب مخفی دوم ، از دیوار باز شد . 🇮🇷 و از درون آن ، موجودات سیاه ، 🇮🇷 با بدن انسان و سر پرنده ، خارج شدند . 🇮🇷 درب سوم نیز باز شد 🇮🇷 و درهای دیگر ، پشت سر هم باز شدند . 🇮🇷 نواب ، از مشت و لگد زدن ، خسته شده بود ؛ 🇮🇷 ناگهان یادش آمد 🇮🇷 که از شمشیر ذوالفقار استفاده کند . 🇮🇷 شمشیر را ، از درون پارچه بیرون آورد . 🇮🇷 آن را بالا برد و بلند یا علی گفت 🇮🇷 و ضربه محکمی به یکی از آنها زد . 🇮🇷 ضربه ذوالفقار ، رعد و برقی بزرگ درست کرد 🇮🇷 و یکی پس از دیگری را به قتل رساند . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، با تعجب نگاه کردند 🇮🇷 حسن با بهت و تعجب گفت : 🌟 وای پسر ؛ این دیگه چی بود ؟ 🌟 نواب تو چکار کردی ؟! 🌟 با یک ضربه ، صد نفر رو کشتی 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌟 فکر کنم حالا بازی مساوی شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۴ 🌷 🇮🇷 درهای مخفی بیشتری ، 🇮🇷 از دیوارهای هرم باز شدند . 🇮🇷 و موجودات عجیب و غریب بیشتری نیز ، 🇮🇷 از آنها خارج شدند . 🇮🇷 نواب ، با ذولفقار و مشت و لگد ، 🇮🇷 همه را ، نابود کرد . 🇮🇷 مدتی مکث کردند و به درها نگاه می کردند 🇮🇷 و آماده باش ، منتظر ماندند . 🇮🇷 وقتی مطمئن شدند که دیگر کسی ، 🇮🇷 از آن درها ، بیرون نمی آید ؛ 👈 نشستند تا استراحتی کنند . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 نواب جون ، حالا باید چکار کنیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 باید داخل اون درها بشیم 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 به نظرت از کدوم در داخل بشیم ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 نمی دونم ، باید فکر کنم ، 🌸 شما هم بشینید ، فکر کنید . 🇮🇷 نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 ناگهان از یکی از درها ، نوری درخشید 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 خنده کنان ، به طرف آن در رفتند . 🇮🇷 داخل آن در شدند و پس از طی کردن مسافتی ، 🇮🇷 به دو راهی رسیدند . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا جلو نرید تا یه نشانه ای بیاد . 🇮🇷 نواب دوباره با خود گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 اما هر چه منتظر ماند ، 🇮🇷 هیچ نشانه ای ندید . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب شما از سمت راست برید ، 🌸 من هم از سمت چپ . 🇮🇷 نواب ، وارد سالن بزرگ دیگری شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، وارد همان سالن شدند 🇮🇷 صندوقچه ای در آن سالن بود . 🇮🇷 که درون آن صندوق ، نوری می درخشید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۵ 🌷 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها ، فکر کنم ، 🌸 گنج ما توی او صندوقچه است . 🇮🇷 همه به طرف صندوقچه دویدند 🇮🇷 که ناگهان ، موجودی بزرگ ، شبیه هشت پا ، 🇮🇷 و دارای دو سر ، جلوی آنان ظاهر شد . 🇮🇷 نواب با دیدن هشت پای دو سر ، 🇮🇷 با ترس و وحشت ، 🇮🇷 شمشیرش را به طرف او گرفت . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 پشت سر نواب مخفی شدند . 🇮🇷 و وحشت زده گفتند : 🌟 نواب ، تو رو خدا ، بیا از اینحا بریم 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا نمی تونیم ؛ 🌸 این همه راه اومدیم ، 🌸 نمی تونیم دست خالی برگردیم ؛ 🌸 مردم ما ، کشور ما ، مذهب و دین ما ، 🌸 به کمک ما نیاز دارن . 🌸 پس می مونیم و می جنگیم . 🇮🇷 ناگهان هشت پای بزرگ گفت : 🌷 حتی اگه کشته بشی ؟! 🇮🇷 نواب با تعجب گفت : 🌸 تو هم می تونی حرف بزنی ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من همیشه می تونستم حرف بزنم 🐲 اما کسی حرفای منو نمی فهمید 🐲 تو هم نمی فهمیدی ، 🐲 ولی سنگ سلیمان ، داره به تو کمک می کنه 🐲 تا حرفای منو بفهمی 🇮🇷 نواب گفت : سنگ سلیمان دیگه چیه ؟ 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب دیوونه شدی ؟! 🌟 با کی داری حرف می زنی ؟! 🇮🇷 نواب یک نگاهی به حسن انداخت ؛ 🇮🇷 و سپس به هشت پا رو کرد و گفت : 🌸 تو دوستی یا دشمن ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من نگهبانم ، نگهبان این صندوقچه ؛ 🐲 قصد آزار و کشتن کسی رو ندارم 🐲 اما اگر از اینجا نرید ، 🐲 مجبور می شم ، شما رو بکشم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۶ 🌷 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 ما از اینجا نمی ریم 🌸 چون برای نجات مردم و کشور خودمون ، 🌸 به اون صندوقچه نیاز داریم . 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 تو به صندوقچه نیاز داری 🐲 یا به محتوای داخل اون ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 راستش نمی دونم 🌸 نمی دونم اینجا باید دنبال چی باشم 🌸 فقط می دونم که همین جاست . 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 تو این همه راه رو از ایران اومدی ، 🐲 ولی نمی دونی دنبال چه می گردی ؟! 🐲 مگه میشه آخه ؟ 🐲 باشه ، بسبار خب ؛ 🐲 من اون چیزی رو که می خوای بهت می دم 🐲 ولی قبلش ، ده تا معما می پرسم . 🐲 اگه بتونی همه رو صحیح جواب بدی ، 🐲 صندوچه مال توه ؛ 🐲 قبول ؟! 🇮🇷 نواب کمی فکر کرد و گفت : باشه ، قبوله 🐲 معمای اول : حدیث منزلت چیه ؟ 🐲 دوم : حدیث منزلت ، در شأن چه کسی نازل شده ؟! 🐲 سوم : اولین کسی که به فضا سفر کرد ؟! 🐲چهارم : بزرگترین کشتی دنیا ؟! 🐲 پنجم : کدوم پیامبر ، عصاش به مار و اژدها تبدیل می شد ؟! 🐲 ششم : نام کتاب حضرت داوود ؟ 🐲 هفتم : ام المومنین یا مادر مومنان ، لقب کدوم یک از زنان پیامبره ؟! 🐲 هشتم : اولین کسی که زره جنگی بافت ؟ 🐲 نهم : آیا انتخاب امام ، از طرف خداست یا مردم ؟! 🐲 دهم : رسول خدا ، چه سالی رو ، سال حزن و اندوه نامید ؟! 🇮🇷 نواب به فکر فرو رفت . 🇮🇷 سپس برای مشورت ، 🇮🇷 به طرف حسن و مرتضی رفت . 🇮🇷 هشت پای دو سر گفت : 🐲 برو پسر فکراتو بکن و جوابای درست بهم بده 🐲 و از هر کسی که خواستی ، کمک بگیر 🐲 اگر یکی رو اشتباه جواب بدی ؛ 🐲 دیگه از صندوقچه خبری نیست . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۷ 🌷 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 حدیث منزلت ، حدیثی معروف ، 👈 نزد علمای اسلام است . 🌸 که پیامبر اسلام در این حدیث ، 🌸 مقام و منزلت امام علی علیه السلام را ، 🌸 نسبت به خودش ، 🌸 همانند مقام و منزلت هارون ؛ 🌸 نسبت به حضرت موسی علیه السلام ؛ 🌸 معرفی می‌کند ؛ 👈 جز اینکه پس از ایشان ، پیامبری نیست . 🌸 حدیث منزلت نزد شیعیان ، 🌸 دلیل برتری امام علی بر سایر صحابه ؛ 🌸 و از دلایل اثبات امامت و خلافت ایشان است . 🇮🇷 هشت پا ، با تعجب و تحسین و لبخندزنان ، 🇮🇷 به نواب گفت : 🐲 آفرین جوون ، 🐲 خیلی عالی جواب دادی 🐲 فکر کنم پاسخ بقیه سوالات ، برات آسون باشن 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 دو : حدیث منزلت ، 🌸 در شان امام علی علیه السلام نازل شد . 🌸 سوال سوم ؛ ادریس پیامبر ، اولین کسی بود 🌸 که به فضا سفر کرد . 🌸 چهارم ؛ کشتی حضرت نوح ، بزرگترین کشتی دنیاست ؟! 🌸 پنجم : حضرت موسی علیه السلام ، 🌸 عصایش به مار و اژدها تبدیل می شد . 🌸 کتاب حضرت داوود علیه السلام ، زبور است . 🌸 ام المومنین ، لقب حضرت خدیجه است . 🌸 هشتم ؛ حضرت داوود ، اولین کسی بود 🌸 که زره جنگی بافت . 🌸 نهم ؛ انتخاب امام ، از طرف خداست . 🌸 و سوال آخر ؛ سالی که ابوطالب و حضرت خدیجه ، در آن وفات یافتند ؛ رسول خدا ، آن را ، سال حزن و اندوه نامیدند . 🇮🇷 هشت پا تبسمی کرد و گفت : 🐲 آفرین مرد کوچک ایرانی ، 🐲 خیلی خوب جواب دادی ؛ تو برنده شدی 🐲 و اونچه داخل صندوقچه هست ، مال خودته 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 ما برنده شدیم ؛ صندوقچه مال ما شد 🇮🇷 حسن و مرتضی ، خندیدند 🇮🇷 و نواب را بغل کردند . 🇮🇷 و از سر شادی و ذوق و شوق ، 🇮🇷 به هوا می پریدند و شادی می کردند . 🇮🇷 سپس به طرف صندوقچه رفتند . 🇮🇷 درون صندوقچه را که دیدند ؛ 🇮🇷 خنده از لبشان ، دور شد . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 فقط همین ؟! 🌟 این همه راه رو اومدیم 🌟 این همه خطر کردیم 🌟 فقط به خاطر همین وسایل کهنه است ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۸ 🌷 🇮🇷 نواب نگاهی به هشت پای دوسر کرد و گفت : 🌸 همین ؟! عصا و چند لباس و کتاب کهنه ؟! 🇮🇷 هشت پا به نواب گفت : 🐲 نمی خوای لباسارو بپوشی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 این لباسارو ؟! 🌸 آخه کثیف و خاکین 🐲 هشت پا گفت : بپوش 🇮🇷 نواب ، با کراهت ؛ لباسها را پوشید 🇮🇷 و با دستش ، خاکها را از لباسها ، تکان می داد 🇮🇷 آستین ها را نیز تکان داد 🇮🇷 و سپس دستش را به قسمت سینه زد 🇮🇷 که ناگهان ، لباسها تبدیل به زره آهنی شدند . 🇮🇷 نواب با تعجب به لباس زره ای نگاه می کرد 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌟 واووو ؛ هی پسر ، خیلی شیک شدی 🇮🇷 حسن گفت : ☀️ هی نواب ؛ انگار مثل رستم و سهراب شدی ☀️ هیکلت خیلی خوش فرم شده 🇮🇷 نواب لبخندی زد و گفت : 🌸 جدی ؟! ممنون ؛ 🇮🇷 سپس نواب به هشت پا گفت : 🌸 اینا چی اند ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 اینا ، زره و سپر و کتاب حضرت داوودن 🇮🇷 نواب گفت : سپر کجاست ؟! 🌷 هشت پا گفت : 🐲 اون چوب شکسته رو بردار 🐲 و به چپ و راست بچرخون 🇮🇷 نواب ، چوب را برداشت 🇮🇷 و آن را چند بار به چپ و راست چرخاند 🇮🇷 که ناگهان تبدیل به سپر بزرگی شد . 🇮🇷 نواب ، لبخندی زد 🇮🇷 و با خوشحالی به زره و سپر نگاه می کرد . 🇮🇷 حسن با ذوق و هیجان گفت : 🌟 واو اینجارو 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌟 شمشیر و زره و سپر ، حالا کامل شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۹ 🌷 🇮🇷 نواب به هشت پا گفت : 🌸 خُب با این کتابا ، چکار می تونم بکنم ؟ 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 این کتابا رو باید بخونی 🐲 با این کتابا ، بهتر می تونی خدا رو بشناسی 🐲 تو باید امام زمانت رو بشناسی ؛ 🐲 دشمنانت رو باید بشناسی ؛ 🐲 دوستانت رو باید بشناسی ؛ 🐲 باید بصیرت پیدا کنی ؛ 🐲 باید خوب رو از بد ، تشخیص بدی 🐲 و همه اینارو می تونی 🐲 با مطالعه این کتاب بدست بیاری 🐲 تو هر چقدر که قوی و قدرتمند باشی ، 🐲 تا ندونی برای چی می جنگی 🐲 یا اینکه خدا و شیطان ، کی اند 🐲 کی دشمنه کی دوست 🐲 هیچ وقت نمی تونی در هیچ جنگی ، پیروز بشی 🇮🇷 نواب ، به فکر عمیقی فرو رفت . 🇮🇷 حسن با دست به پشت نواب زد و گفت : ☀️ وقت رفتنه رفیق ، بریم ؟! 🇮🇷 نواب از هشت پا تشکر کرد ؛ 🇮🇷 و به دنبال دوستانش رفت . 🇮🇷 بعد از چند قدمی برگشت و به هشت پا گفت : 🌸 راستی ، در ورودی به روی ما بسته شده ، 🌸 چطور می تونیم از اینجا خارج بشیم ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 در صفحه هفت کتاب زبور ، 🐲 رمز باز شدن درهای بسته ، نوشته شده 🇮🇷 نواب تشکر کرد و رفت . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دنبال پیدا کردن راهی برای خروج بودند 🇮🇷 که نواب سر رسید ، 🇮🇷 و به طرف دری که از آن وارد شدند ، رفت 🇮🇷 کتاب زبور را باز کرد و صفحه هفت را درآورد 🇮🇷 بعد از کمی مطالعه ، سرش را بالا آورد و گفت : 🌸 ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها 🌸 وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِه 🌸ِ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ 🇮🇷 سپس سه بار گفت : 🌸 یا هُو یا عَزيزُ  یا حَكيمُ 🌸 یا اللَّهُ یا عَزيزُ  یا حَكيمُ 🇮🇷 ناگهان در هرم باز شد . 🇮🇷 و هر سه با خوشحالی ، بیرون آمدند . 🌟 ناگهان حسن گفت : اون مرد دیگه کیه ؟! ☀️ مرتضی گفت : کدوم مرد ؟! کجا ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 اون مردی که کنار ذوالجناح ایستاده . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۳۰ 🌷 🇮🇷 نواب با دقت نگاه کرد و با لبخندی گفت : 🌸 اون حضرت خضره ، بیاین بریم پیشش 🇮🇷 همگی از هرم پایین آمدند ؛ 🇮🇷 و با خوشحالی ، 🇮🇷 به طرف خضر و ذوالجناح ، دویدند . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و آنها را در آغوش گرفت . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 پدر جان ! 🌸 چرا نگفتید ما باید دنبال چی باشیم ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ ببخشید پسرم ؛ ☘ اگر می فهمیدی که اونجا چی هست ، ☘ هرگز اون رو به دست نمی آوردی ☘ اون هشت پای دوسر ، مامور بود ، ☘ تا صندوقچه رو به کسی بده ، ☘ که هم پاک و مومن باشه ☘ هم محتوای صندوقچه رو نشناسه . ☘ و هم اینکه اونا رو برای خودش نخواد . ☘ اگه می فهمید ☘ که تو دنبال زره و سپر حضرت داوودی ☘ هیچ وقت ، اجازه نمی داد ؛ ☘ که به اونا برسی . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب یه سوال دیگه 🌸 چطور ممکنه ، که من می تونم 🌸 حرف هشت پا ، یا اون پرنده بزرگ ؛ 🌸 و حتی ذوالجناح رو بفهمم ، 🌸 ولی دوستانم نمی تونن ؟! 🇮🇷 خضر گفت : ☘ به خاطر سنگ حضرت سلیمان 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 اتفاقا هشت پای دو سر هم ، همینو گفت 🌸 ولی من‌نفهمیدم منظورش چیه 🌸 سنگ سلیمان ، چی هست ؟ کجاست ؟! 🌸 چطور می تونه کاری بکنه 🌸 که من حرفای اون حیوونا رو بفهمم ؟! 🇮🇷 خضر گفت : ☘ دستت رو تو جیبت فرو کن ، ☘ و ببین چی پیدا می کنی ؟! 🇮🇷 نواب ، دستش را در جیبش گذاشت . 🇮🇷 و سنگی سبز رنگ و شفاف و زیبا ، 🇮🇷 از جیب خود بیرون آورد . 🇮🇷 نواب با تعجب به سنگ نگاه کرد و گفت : 🌸 این دیگه چیه ؟ از کجا اومده ؟ 🌸 چطور رفته تو جیب من ؟ 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۳۱ 🌷 🇮🇷 حضرت خضر ، سنگ سبز را گرفت و گفت : ☘ این همون سنگ حضرت سلیمانه ☘ که به دارنده اون ، کمک می کنه ☘ تا زبان های مختلف دنیا رو بفهمه ☘ چه زبان حیوانات ، چه زبان انسانها ☘ و حتی گویش ها و لهجه های شهرها و کشورها ☘ بیا این سنگ رو بذار تو جیبت ☘ یا یه جایی مخفیش کن تا گم نشه . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب نگفتید 🌸 این سنگ تو جیب من چکار می کنه ؟ 🌸 کی اینو گذاشته تو جیبم ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اینو هیدرا تو جیبت گذاشت . ☘ هیدرا ، جن هست ☘ شاگرد و تربیت شده‌ی حضرت سلیمانه ☘ همونی بود که هر جا راه رو بلد نبودید ☘ مثل یک نور ، ظاهر می شد ؛ ☘ و راه رو به شما نشون میداد . 🌸 نواب گفت : الآن کجاست ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ به موقعش میاد پیشت ، عجله نکن 🇮🇷 سپس خضر ، رو به مرتضی و حسن کرد و گفت : ☘ خب بچه ها ، تا اینجا چطور بود ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 والله چی بگم استاد ؟! 🌟 من فکر می کنم هنوز خوابم 🌟 هنوز این اتفاقات رو ، باور نکردم 🌟 سر نواب رو قطع کردن و باز زنده شد 🌟 این اسب امام حسین علیه السلامه ، 🌟 شمشیر امام علی علیه السلام ، 🌟 زره و سپر حضرت داوود علیه السلام ، 🌟 اون هرم و مومیایی ها و هشت پای دوسر 🌟 و حتی شما رو ، 🌟 اصلا باورم نمی شه 🌟 نمیدونم خوابم یا بیدار ؟! 🌟 من همه این چیزا رو ، تو کتابا خوندم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ حالا کجاشو دیدی ؟! ☘ خیلی چیزا ، قراره ببینید ؛ ☘ فقط باید قوی باشید ☘ و به دوستتون نواب ، کمک کنید . ☘ تا به اهدافش برسه . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 حالا کجا باید بریم استاد ؟! 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به طرف غار حرا برید ؛ ☘ سلام منو به عنکبوت برسونید ☘ و بگین که امانت پیامبر رو می خوایم ☘ سپس به طرف فلسطین برید ☘ و عصای حضرت موسی رو پیدا کنید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla