📗
داستان جالب کتابهای شلخته 📗
امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند . اما مثل اینکه این کتابها ، هنوز کتابخانه ندیده بودند . چه کارهایی می کردند . بلند بلند می خندیدند . همدیگر را هل می دادند . حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند . یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و...
خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند . اعضای کتابخانه از کار این کتابها تعجب کرده بودند . ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند ، چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند . منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار می کند .
مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک ! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند .
کتابها با تعجب گفتند : بخواند ؟!
مسئول گفت : بله بخواند .
کتابها ، همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند : مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند ؟!
مسئول کتابخانه اخم کرد و سر جایش نشست .
صحبت کردن کتابها آرام تر شد ، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد .
کتابهای مودب و منظم قبلی ، از دست کتابهای جدید شلخته ، حسابی کلافه و خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند ، تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود ، از کتابهای جدید پرسید : ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید ؟
کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند : لای اسباب بازی های ستاره خانم .
کتاب قدیمی گفت : لای اسباب بازی ها ؟! اما کتاب باید توی کتابخونه باشه ، تا سالم و تمیز بمونه .
یکی از کتابهای شلخته گفت : مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده ، جلدمون خراب شده ، چند تا از کاغذهامون پاره شده... ؟!
کتاب قدیمی با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت : حالا فهمیدم چرا اینقدر همدیگر رو هل میدید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید . وقتی یک کتاب آسیب می بیینه ، شکلش زشت میشه و دیگه نمی تونه درست لای کتابها قرار بگیره .
کتابها وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند .
کتاب قدیمی دوباره گفت : حالا خدا رو شکر که توی کتابخونه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید . اینجا کم کم شکلتون هم زیبا میشه و کاغذهای مچاله شده تون ، صاف میشه . بعد خودتون می فهمید که چقدر زندگی در کتابخونه کیف داره . تازه از همه مهمتر ، اینجا بچه ها شما رو بر می دارن و قصه های قشنگتون رو می خونن .
این حرفها اینقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند . چون آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند . هنوز حرفهای کتاب قدیمی تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتابهای شلخته آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستهایش بخواند .
📲 منبع داستان : سایت تبیان
🇮🇷
@amoomolla
#روز_کتاب #روز_کتابدار #کتاب
#روز_کتاب_خوانی
#داستان_کوتاه