eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان جالب کتابهای شلخته 📗 امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند . اما مثل اینکه این کتابها ، هنوز کتابخانه ندیده بودند . چه کارهایی می کردند . بلند بلند می خندیدند . همدیگر را هل می دادند . حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند . یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و... خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند . اعضای کتابخانه از کار این کتابها تعجب کرده بودند . ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند ، چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند . منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار می کند . مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک ! اینجا باید سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و بخواند . کتابها با تعجب گفتند : بخواند ؟! مسئول گفت : بله بخواند . کتابها ، همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند و گفتند : مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند ؟! مسئول کتابخانه اخم کرد و سر جایش نشست . صحبت کردن کتابها آرام تر شد ، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند برابر خودش جا بگیرد . کتابهای مودب و منظم قبلی ، از دست کتابهای جدید شلخته ، حسابی کلافه و خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می زدند ، تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود ، از کتابهای جدید پرسید : ببخشید می تونم بپرسم شما قبلا کجا زندگی می کردید ؟ کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند : لای اسباب بازی های ستاره خانم . کتاب قدیمی گفت : لای اسباب بازی ها ؟! اما کتاب باید توی کتابخونه باشه ، تا سالم و تمیز بمونه . یکی از کتابهای شلخته گفت : مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده ، جلدمون خراب شده ، چند تا از کاغذهامون پاره شده... ؟! کتاب قدیمی با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت : حالا فهمیدم چرا اینقدر همدیگر رو هل میدید یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید . وقتی یک کتاب آسیب می بیینه ، شکلش زشت میشه و دیگه نمی تونه درست لای کتابها قرار بگیره . کتابها وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند و ساکت شدند . کتاب قدیمی دوباره گفت : حالا خدا رو شکر که توی کتابخونه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای اسباب بازیهای بچه ها نیستید . اینجا کم کم شکلتون هم زیبا میشه و کاغذهای مچاله شده تون ، صاف میشه . بعد خودتون می فهمید که چقدر زندگی در کتابخونه کیف داره . تازه از همه مهمتر ، اینجا بچه ها شما رو بر می دارن و قصه های قشنگتون رو می خونن . این حرفها اینقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند گریه کنند . چون آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند . هنوز حرفهای کتاب قدیمی تمام نشده بود که یکی از بچه ها سراغ کتابهای شلخته آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستهایش بخواند .   📲 منبع داستان : سایت تبیان 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کتابدار کوچولو 🍎 یکی بود یکی نبود ، 🍎 غیر از خدا هیچ‌ کس نبود 🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی 🍎 که خیلی به کتاب خواندن 🍎 علاقه داشت . 🍎 او هر روز ، چند تا کتاب می‌خواند 🍎 و چیزهای زیادی یاد می‌گرفت . 🍎 دوستانش ، چون می دانستند 🍎 او به کتاب علاقه دارد ، 🍎 هر سال در روز تولدش ، 🍎 به او کتاب هدیه می‌ دادند . 🍎 پدر و مادرش نیز ، 🍎 هر وقت به بازار می‌رفتند 🍎 و می‌ دیدند کتاب تازه ای چاپ شده 🍎 که برای او خوب و مناسب بود 🍎 آن را برایش می‌خریدند . 🍎 نقلی ، کتابها را با دقت می‌خواند 🍎 و سپس آنها را ، 🍎 در یک قفسه می‌ گذاشت . 🍎 تعداد کتاب‌هایش آن‌ قدر زیاد شده 🍎 که دیگر در قفسه جا نمی‌شوند . 🍎 او به فکر افتاد 🍎 تا قفسه‌ی دیگری تهیه کند ، 🍎 اما برای قفسه‌ی جدید ، 🍎 جای کافی نداشت . 🍎 در فکر این بود 🍎 که با کتاب‌هایش چکار کند 🍎 که ناگهان صدای در آمد . 🍎 در را باز کرد . 🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود . 🍎 او معلم مدرسه‌ی جنگل بود . 🍎 او به نقلی گفت : 🦌 دختر قشنگم ! 🦌 من خیلی خوشحالم که می‌بینم 🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛ 🦌 دلم می‌خواهد بقیه‌ی بچه‌ها هم 🦌 مثل تو کتاب بخوانند . 🦌 ولی ما توی جنگل ، 🦌 کتابخانه‌ی عمومی نداریم . 🦌 من تصمیم گرفتم 🦌 یک کتابخانه‌ی عمومی درست کنم 🦌 و در آن کتاب‌های خوبی بگذارم 🦌 تا همه‌ی بچه‌ها بتوانند 🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند . 🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 بله خوشحال میشم 🍎 آهو خانم ، 🍎 به قفسه‌ی کتاب‌ نقلی اشاره کرد 🍎 و گفت : 🦌 می‌ بینم کتاب‌های زیادی داری . 🦌 وقتی کتابی را می‌خوانی ، 🦌 با آن کتاب ، چه می‌کنی ؟ 🍎 نقلی جواب داد : 🐇 هیچی ، می‌ چینم توی قفسه‌ی 🐇 تا خراب و کثیف نشود . 🍎 آهو خانم گفت : 🦌 نظرت چیه که این کتاب‌ها را 🦌 در کتابخانه عمومی بذاری 🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 خوبه موافقم . 🐇 با کمال میل به شما کمک می‌کنم . 🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند . 🍎 به همه‌ی حیوانات اطلاع دادند 🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند . 🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب‌های اضافی خود را آوردند 🍎 و به کتابخانه هدیه کردند . 🍎 قفسه ها پر از کتاب شد . 🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه . 🍎 او به حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب امانت می‌ داد 🍎 و آنها را راهنمایی می‌ کرد 🍎 تا کتاب‌هایی که لازم دارند را ، 🍎 بگیرند و بخوانند . 🇮🇷 @amoomolla ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman