﷽📚🕥 (ع) نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر برادران يوسف با نفاق و ظاهرسازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب عليه‏السلام آمدند و با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف عليه‏السلام به گفتگو پرداختند تا او را در يك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار آن‏ها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب عليه‏السلام پاسخ مثبت به آن‏ها نمى‏داد، آن‏ها گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف عليه‏السلام به ما اطمينان نمى‏كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى‏كنيم. يعقوب عليه‏السلام گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى‏شوم، و از اين مى‏ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد. برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى‏دهيم. يعقوب عليه‏السلام هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف عليه‏السلام را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آن‏ها دقيقه‏شمارى مى‏كردند كه به زودى ساعت‏ها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد، آن‏ها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند. يعقوب عليه‏السلام سر و صورت يوسف عليه‏السلام را شست، لباس نيكو به او پوشيد و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف عليه‏السلام سفارش بسيار نمود. كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آن‏ها به طور مكرر آن‏ها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى‏نمود و مى‏گفت: به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش بدهيد، در حفظ او كوشا باشيد. يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى‏گريست، يوسف عليه‏السلام را در آغوش گرفت و بوسيد و بوييد، سپس با او خداحافظى كرد و از آن‏ها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آن‏ها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه‏هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام‏جويى از يوسف پرداختند، يوسف عليه‏السلام در برابر آزار آن‏ها نمى‏توانست كارى كند، ولى آن‏ها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند. آن‏ها كنار دره‏اى از درخت رسيدند و به همديگر گفت: در همينجا يوسف را گردن مى‏زنيم و پيكرش را به پاى اين درخت‏ها مى‏افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد. بزرگ آن‏ها گفت: او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروان‏ها بيايند و او را با خود ببرند. مطابق پاره‏اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هر چه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند. يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى‏زد: سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.(317) در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد. برادران مى‏پنداشتند او در آب غرق مى‏شود، همانجا ساعت‏ها ماندند و ديگر صدايى از يوسف عليه‏السلام نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(318) •┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈• 🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تخصصی تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran👈