﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_عیسی_(ع)
#قسمت_سیزدهم
🦋
گنجى كه عيسى عليهالسلام پيدا كرد🦋
🌱 روزى عيسى عليهالسلام با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى عليهالسلام گفتند: به ما اجازه بده در اين جا بمانيم، و اين گنج را استخراج كنيم.
🌱عيسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مىروم.
🌱حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى عليهالسلام وارد شهر شد، در مسير راه هنگام عبور، خانه ويران شده و سادهاى را ديد به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا زندگى مىكند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟
پيرزن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مىكند؟
🌱 پيرزن: آرى، يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مىرود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مىآرد و مىفروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمين مىگردد.
🌱آن گاه پيرزن عيسى عليهالسلام را - كه نمىشناخت - در اطاق جداگانهاى وارد كرد و از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مىدرخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار.
🌱خاركن نزد عيسى عليهالسلام رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از شبها عيسى عليهالسلام احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: چنين مىنگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.
🌱خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچكس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نيست.
عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.
🌱خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مىكردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به اين عشق افزوده مىشود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مىكنم.
🌱خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم اين مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتما به آن وفا مىكند. نزد او برو و هرچه گفت از او بشنو و اطاعت كن.
🌱صبح آن شب، خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى كن.
🌱خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسيدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمدهام، آنها از روى مسخره خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمدهام!
🌱شاه از روى استهزاء گفت: مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.
خاركن: من مىروم و بعداً جواب تو را مىآورم.
🌱خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و ماجرا را گفت. عيسى عليهالسلام با او به خرابهاى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى عليهالسلام به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: اينها را برگير و نزد شاه ببر.
🌱خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند و به او گفتند: اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز بياور. خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى عليهالسلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.
🌱خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عيسى عليهالسلام شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو به اينجا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.
🌱خاركن نزد عيسى عليهالسلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى عليهالسلام شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.
📌ادامه داستان در پیام بعدی……
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉
@amozeshtajvidhefzquran 👈