﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋گنجى كه عيسى عليه‏السلام پيدا كرد🦋 🌱 روزى عيسى عليه‏السلام با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى عليه‏السلام گفتند: به ما اجازه بده در اين جا بمانيم، و اين گنج را استخراج كنيم. 🌱عيسى به آن‏ها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مى‏روم. 🌱حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى عليه‏السلام وارد شهر شد، در مسير راه هنگام عبور، خانه ويران شده و ساده‏اى را ديد به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا زندگى مى‏كند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟ پيرزن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مى‏كند؟ 🌱 پيرزن: آرى، يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مى‏رود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مى‏آرد و مى‏فروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمين مى‏گردد. 🌱آن گاه پيرزن عيسى عليه‏السلام را - كه نمى‏شناخت - در اطاق جداگانه‏اى وارد كرد و از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مى‏درخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار. 🌱خاركن نزد عيسى عليه‏السلام رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از شب‏ها عيسى عليه‏السلام احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: چنين مى‏نگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى. 🌱خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچكس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نيست. عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند. 🌱خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مى‏كردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به اين عشق افزوده مى‏شود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد. عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مى‏كنم. 🌱خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم اين مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتما به آن وفا مى‏كند. نزد او برو و هرچه گفت از او بشنو و اطاعت كن. 🌱صبح آن شب، خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى كن. 🌱خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسيدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمده‏ام، آن‏ها از روى مسخره خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمده‏ام! 🌱شاه از روى استهزاء گفت: مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت. خاركن: من مى‏روم و بعداً جواب تو را مى‏آورم. 🌱خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و ماجرا را گفت. عيسى عليه‏السلام با او به خرابه‏اى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى عليه‏السلام به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: اينها را برگير و نزد شاه ببر. 🌱خاركن آن‏ها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند و به او گفتند: اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز بياور. خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى عليه‏السلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر. 🌱خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عيسى عليه‏السلام شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو به اينجا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند. 🌱خاركن نزد عيسى عليه‏السلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى عليه‏السلام شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود. 📌ادامه داستان در پیام بعدی…… 🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran 👈