چهلم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها درون مشهد بودیم، صبح عیدُالفطر هوا هوای حرم بود در دلم می ریخت پس از نماز شب و شفع و در نهایت وِتر 💠 تمام همراهانم چه مستِ خوابی خوش ولی من از سرِ عشقم به حضرت آقا نمی توانستم چشم روی چشم نهَم نماز عیدم را در حرم نخوانم با- 💠 وجود اینکه سه دروازه بود توی حیاط که صاحبِ خانه قفلشان نمود آن شب و من که مطلع بودم ازین قضیه ولی چه بی قرار حرم بودم و چه جان بر لب 💠 زدم به سیم توسل به مادر سلطان و سوی آن در که چندقفله بود شدم به ذکر بسم الله... دست روی آن بردم و قفل ها وا شد، غرقِ در شگفت، خودم 💠 از این که آن همه تا با یقین عمل کردم جناب حضرت سلطان مرا پذیرفته از این که قفل در آنقدر تابعِ من شد که با اشاره ای از بنده "چشم" را گفته 💠 به سمت مرقد شمس الشموس می رفتم و قطره های طلا از دو چشم من می ریخت چه حال معنویِ ویژه ای درونم داشت چقدر حسّ یقین با نماز من آمیخت 💠 زمان برگشتم صاحبِ همان خانه که فرد معتقدی بود توی کوچه مرا که دید پرسید از من: "چطور آمده ای...!؟" به سادگی گفتم: " آنکه خلق کرده رضا 💠 حساب تک تک قفل های درب مان دارد رضایتش باشد هرچه بسته باز شود رضایتش باشد مُرده زنده می گردد و قفل در هم محرَم به هرچه راز شود." 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28