وقتی بعد از این همه سال، یهو زنگ می‌زنن و میگن دعوتی برای دیدار رهبری، طبیعیه که تو ذهنت دنبال حکمتش باشی که چرا تو؟ چرا الان؟ شاید باید می‌رفتم تا اونجا بین جمعیت بشینم و بعد آقا تشریف بیارن و یهو همه جا شلوغ بشه و دیگه جایی برای نشستن من نمونه و تو دلم از اینکه به پای بقیه فشار بیارم عذاب وجدان بگیرم و پاشم برم که انتهای سالن توی خلوتی بشینم و بعد بین راه محافظای بیت جلومو بگیرن و بگن برو جلو جا هست و برم تو قسمت گیت ویژه تا اون خانم کرمانی با پسر چهار پنج‌ساله ش پشت سرم باشه و پسرش دلخور باشه که چرا آقا رو خوب نمیبنه و همین بشه بهونه ی حرف زدنمون و سریع دلبستن و خودمونی شدنمون، که حالا دلشوره بیوفته به جونم که الان حالشون چطوره؟! خدا کنه تو کرمان هم پسرکوچولو شاکی باشه از عقب وایسادن و به زور خانواده ش رو کشونده باشه تا خودِ خودِ مزار سردار و با محل انفجار فاصله داشته باشن. 🤲 شاید باید درست توی اون روز خاص توی حسینیه امام خمینی و کنار اون همه فرزند جوون و پیر حضرت آقا حاضر می بودم تا اینکه حالا دقیقتر درک کنم حس خواهر و برادری رو! الان انگار منِ خوزستانی، تک تک کرمانی ها رو می شناسم و دلنگرونشون هستم... ✍ 🔥سوزستان⬇️ https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c